به عکس ها فکر می کنم . به عکس هایی با ژست های متفاوت . به حال و هوایی خاص که دیگر تکرار نمی شد و نشد. و شاید جایی دیگر و در کنار کسی دیگر این اتفاق می افتاد و افتاد .  به عکس هایی که در یک آلبوم مشترک جا خوش می کردند فکر می کنم  و زمان و مکانی را که منجمد می کردند تا روزهایی را یادآور شوند برای غبطه خوردن ، برای عمر رفته ، جوانی طی شده ، آتشی خفته و به سردی گراییده .

 به عکس های دونفره ای فکر می کنم که شاید سرنوشت شان به قیچی سپرده شده باشد. به دقت جدا شده و نیمی قطعه قطعه شده و نیمی دیگر به اکراه به گوشه ای پرت شده باشد. و یا شاید همگی به آتش سپرده شده باشند .  و این بستگی به میزان درهم آمیختگی عشق و نفرت دارد. عشق و نفرتی که چون جذابه و دافعه ای همواره مثل آب و آتش وجودمان را به بازی می گیرند.

  به عکس ها فکر می کنم . به خاطراتی که عکسواره از مقابل چشمانم عبور می کنند. و ذهنم همه  را به راستی آزمایی فرا می خواند. ذهنم تلاش می کند تصاویر حک شده در ذهنم را از صافی حقیقت بگذراند. چون در گذشت زمان تصاویر دستکاری شده اند. تصاویری که گاه با چاشنی ترش و گاه چاشنی شیرین در هم آمیخته اند. به عکس ها فکر می کنم . به انگشت های اشاره و میانی فکر می کنم که قیچی را در برگرفته اند و آرام و با احتیاط اشخاص درون جمع را از هم جدا می کنند . و صدای بُرش کاغذ را می شنوم .

  عکس ها قطعه قطعه شده اند و آدم های درون آن هم . و انگشتان و قیچی به درون یقه ی پیراهن ها خزیده اند . یقه ها ، آستین ها و سینه ها و وقتی کار به شلوارها می رسد قیچی به کناری نهاده می شود و دو دست به یاری هم می شتابند و پاها هم، تا با نفرت بیشتری خشتک ها را بدرند . آنگاه صدای ناله ی تار و پودها برمی خیزد . پاچه ای در دو دست و پاچه ای به زیر دوپا . اکنون همه چیز از هم گسسته است . گسسته است . دیگر عکس ها نیستند. اما حقیقت برقرار است . شاید واقعیت مشمول زمان شده باشد، کهنه شده باشد و گهگاه فراموش شده باشد. اما حقیقت همیشه  همراه مان است. من حقیقت را می دانم . من حقیقت را می دانم ...