« وقتی به آشپزخانه رفتم و ماری برایم قهوه داخل فنجان ریخت و نان و پنیر را برایم آماده کرد،احساس کردم که سالیان سال مردی متاهل هستم. ماری مرا دید و سرش را تکان داد و گفت : " آیا با صورت نشسته و موهای شانه نکرده سر میز صبحانه می روی ؟ " و من گفتم بله ، حتی در آموزشگاه شبانه روزی هم نتوانستند مرا صبح ها مجبور به این کار کنند.

  ماری گفت: " اما پس تو صبح ها چطور خودت را تر و تازه می کنی ؟ "

  گفتم : " به خودم ادکلن می زنم ."

  ماری فوراً سرخ شد و گفت : " اما اینکه خیلی گران است . "  »

+ عقاید یک دلقک،هاینریش بُل،محمد اسماعیل زاده،نشر چشمه،چاپ چهاردم،ص 69