باد سردی می وزید. از صبح . شاید هم از دیشب. شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت شرکت. بعد از چهارده سال. همه ی همسن و سال های من در آستانه ی بازنشستگی اند من تازه فیل ام یاد هندوستان کرده. چه عرض کنم برای همین بازگشت مجدد هزار نفر را دیدم و از هفتخوان گذشتم تا موفق شدم به شرکت معظم راه پیدا کنم. امیدوارم شرایط اقتصادی مملکت اجازه بدهد که صنایع سرپا بمانند و ما از کنار سفره ی آن ها نانی بخوریم.

  ناهار امروز شرکت چسبید. چون حس خوبی نسبت به آینده دارم. بعد از روزهای سختی که این چند ماه گذشته داشتم و موقعیت مکانی و کاری ام از بین رفته بود امروز حس کردم سر سفره ای که حاصل دسترنج خودم است نشسته ام .

 همکارهای قدیمی با دیدن من متعجب می شدند و به طرف ام می آمدند. صحبت ها گل می انداخت و می کشید به روزهای خوش گذشته که صنایع سرپا بودند و با تمام توان کار می کردند.