صدا می زد : آقا ... آقا ... 

 من بی آن که اهمیتی بدهم رکاب زنان گذشتم. اما بار سوم حس کردم من هستم که در آن خیابان خلوت مورد خطابم. ایستادم و برگشتم سمت صدا. فقط صدا نبود. خانمی بلند قامت و میان سال پوشیده در چادری مشکی که سفیدی صورتش و زیبایی آن را دو چندان کرده بود.

 - ببخشید این اطراف نانوایی نیست ؟

 کمی مکث کردم. مکثی که به نظرم طولانی آمد و گفتم : انتهای همین خیابان، سه راه را بروید سمت راست. هم سنگکی هست و هم نبش کوچه تافتونی .

 - سپاسگزارم ...

 پا گذاشتم روی رکاب . او رفت و مرا دو چندان عاشق کلمه و واژه ای کرد که می تواند از معجزات گفتار در مکالمات مان باشد . 

سپاسگزارم!