گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . »

  از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »   بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .   راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.  

  ماشین کوروش را در ضلع شمالی ساختمان شهرداری دیدم و زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .  مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .   به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ خام وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که  متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد.  ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .   کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .    باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ... 

  دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم . عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!!