آبلوموف

و نوکرش زاخار

گلابی ! از ماتحت

+ ۱۳۹۷/۱۲/۱۰ | ۱۹:۴۷ | رحیم فلاحتی

تهران،زباله،کون گلابی

 

   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی  ... بجُنب سال تموم شد  ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .

 « آهان ! راستی امروز چندمه ؟ چند شنبه است ؟ !!!  ... »

  

انگار پرسشی داشت !

+ ۱۳۹۶/۲/۲ | ۰۱:۵۸ | رحیم فلاحتی

  پرسشی داشت . شیشه را دادم پایین .

ـ  بفرمایید :

ـ  شما یِ گربه این اطراف ندید ؟

نگاهی به چهره ی نگران و آشفته ی مرد جوان انداختم و گفتم : " نه! من همین الان اومدم تو کوچه "  و لحظه ای بعد وقتی استارت زدم و آماده حرکت شدم هرچه چشم گرداندم نه اثری از مرد پیدا بود و نه ردی از خیل بیشمارِ گربه های ولگرد محل که همیشه این وقت عصر مشغول پاره کردن کیسه های زباله بودند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو