چند ماه است به یک راننده فکر می کنم. به راننده ای که هر روز با آن مسیر خانه به محل کار و بالعکس را رفت و آمد می کنم. به مینی بوسی که بیش از ربع قرن است در جاده ها تاخته و با صندلی های مستهلک و اتاق نیمه پوسیده و پنجرهای پر سر و صدا  دیگر نفس اش به زحمت بالا می آید.اما در این میان تنها چیزی که بیش از همه آزار دهنده است بوق ناهنجاری است که راننده روی ماشین اش سوار کرده . مدام از خودم می پرسم این آقا چه لذتی از آزار دادن راننده ها و گاه حتی عابرین در حال گذر می برد. بوق هایی که استفاده اش در محیط شهری ممنوع است و این آقا هربار در گذر از کنار اتومبیلی به نظرش سد راه او بوده آن را به صدا در می آورد. صدایی ناهنجار که حتی من سرنشین را آزار می دهد و مطمئن هستم راننده و هر رهگذری که با آن آزار می بیند دشنامی نثار جناب راننده ی مینی بوس و خانواده اش می کند.

 دلم می خواهد از او بپرسم : « علی آقا ! چرا دشنام و ناسزا برای خود و خانوادهات می خری ؟ ! که اگر ناخواسته مسافری هنگام پیاده شدن درب را کمی محکم تر از همیشه ببندد گوشت تن ات می ریزد ؟! »