بعد از حدود سه هفته بارندگی که خورشید خانم با چشم و ابروانی وسمه کشیده پیدا شد، برای بیرون کشیدن چکمه و پوتین های مناسب فصل، سری به انباری زدم. آنچه عایدم شد تعدادی کفش کپک زده ی نیاز به شستشو بود و واکسی پرملات تا شاید رنگ و روی از دست رفته شان برگردد.

   در گوشه ای دیگر کیف کهنه ی فراموش شده ای که تعداد زیادی دفتر و سالنامه ی سال های دور درونش بود و خوشبختانه از گزند باران دور مانده بود.

  از گوشه ی چشم نگاهش می کنم. می دانم که منتظر است.تکیه داده به شوفاژ تا شاید نمی از تنش گرفته شود. به سراغش می روم. همه محتویاتش را بیرون می ریزم و سعی می کنم بر اساس تاریخ مرتب شان کنم. قدیمی ترین سالنامه برای بیست و پنج سال پیش است. آغاز دهه ی هفتاد. به آرامی بازش می کنم. صفحه ی مشخصات دارنده سالنامه پرتابم می کند به فضا و مکانی دور دست.  بیش از دوهزار کیلومتر و در جنوب شرقی این دیار و فاصله زمانی یک ربع قرن پیش. سعی می کنم آرام صفحات را ورق بزنم تا شیرازه اش از هم نپاشد. نگاهی به لحظه ی تحویل سال می اندازم : « ساعت شش و سی و دو دقیقه و چهار ثانیه ی روز پنجشنبه اول فروردین » . من همیشه عاشق این لحظات تحویل سال بوده ام. اما آن جا و در آن سال های دور می دانم حس خوبی نداشته ام.  هر بار که صفحه ای را ورق می زنم بوی نا و کهنگی بلند می شود و خاطرات فراموش شده انگار جان پیدا می کنند. آرام آرام روزها را ورق می زنم. بهار در سرزمینی غریب می گذرد و تابستان از راه می رسد. تابستانی که به هزار و یک دلیل و افزون بر آن مشکلات مالی نمی توانستیم به شهر زادگاه مان برگردیم. روزهای گرم و شرجی هم ورق می خورند. در این صفحات چیزی درج نشده و روزها به ظاهر بی هیچ حادثه ای در گذرند. اما خوب می دانم که آن تابستان بدترین روزهای عمرم بوده است. ورق می زنم و پیش می روم.  تا اینکه در بیست و سوم شهریور ماه ، ساعت حدود شش و نیم صبح اولین روز هفته با دیدن صحنه ای هولناک پاهایم سست می شود.

  پدر دیگر در میان ما نیست و مراسمی که برگزاری اش ما را به زادگاه مان باز می گرداند و ...

من هنوز آن دوگانگی بروز احساسات شادی دیدار نزدیک ترین کسان و داغ از دست دادن پدر را خوب به یاد دارم ...

+ صفحات هنوز ورق می خورند ...