این روزها از همه چیز دور افتاده ام و از همه خطرناک تر این که از خودم دورم و دیگر این منی که هستم برایم غریبه و بیگانه شده . نمی شناسمش . پی نمی برم به کارهایی که می کند.  چطور بگویم ؟! ... بیش از این می ترسم در او دقیق شوم و به کارهای زشت و ناهنجاری که می کند خیره خیره نگاه کنم. انگار راه گریزی نیست. مفری از این موجودی که رفته رفته تبدیل به هیولای درون شده برایم نمانده است . چه سخت است تماشای بلعیده شدن از سوی چنین موجودی که در تو پرورش یافته است . و اضمحلال ... و اضمحلال و ... سقوط .