می رسم خانه . یا بهتر است بگویم : به خانه می رسم . به غار تنهایی این ماه هایم . به روزهای تنهایی. به شب های تنهایی و  یلدای بلند تنهایی که انگار هنوز با من است.

  کمی با دفتر و کتاب هایم کلنجار می روم. فکری به سرم می زند، باید کمی از تنهایی ام فاصله بگیرم. به سمت آشپزخانه می روم، قهوه ای دم می کنم و به تو می اندیشم. به تو! به تو که رفیق شفیق این روزهای منی و غرق می شوم در خاطرات تمام روزهایی که با هم نشسته ایم و در پس سحر جادوی عطر این گیاه سرزمین های دور از عشق های مشترک مان حرف زده ایم . از رنگ ،از نور و از تصویر . و در این میان لذت نوشیدن قهوه همیشه با تو دوچندان شده است !

  نه ! نگرانم نباش .فلعن این فنجان قهوه را بگیر ! ...  می گیری و من می گویم :« یادم تو را فراموش ! »  و می خندی و من می خندم . هنوز در عجبی که ما چه وقت جناق شکسته بودیم و شرط مان چه بود ؟!!! 

  آن وقت که در عمل انجام شده قرار می گیری گونه ی سمت چپ ات هم از شرم گلگون می شود !

* تقدیم به : جانی براوو