کلافه می شوم . این قطعه های فلزی ریز و درشت ران پای چپم را آزار می دهند . با هر بار دست بردن به طرفشان حس ناخوشایندی از برخورد سرانگشتانم با این اشیاء به وجود می آید . انگار خاصیت شان را برای من از دست داده اند . درها و دریچه هایی را که به روی من باز می کنند ، هوای تازه به ارمغان نمی آورند .   باز می کنم و می بندم و یا بلعکس و تکراری تا بی نهایت . از اتاقی به اتاقکی ، از قفسی به چهاردیواری تنگ و محبوسی دیگر رو آوردن و منتقل شدن . چه نیروی عجیبی دارند ! درهای باز را می بندند و بسته را باز می کنند . چه ظاهر ساده و فریبنده ای !   این ابزار در دستان کدام اندیشه قرار خواهد گرفت و چه سرانجامی رقم خواهد زد ؟! هوای تازه می خواهم ! صدای زنگ برخورد دسته ای از آنها که تنگ در کنار هم نشسته اند سکوت را می شکند . مرد هیکل درشت خود را به سلول های اطراف تحمیل می کند . اندام های نحیف پشت میله ها در افسون گشاینده های در دست او زمان را از یاد می برند . جسم فرتوت و شکسته ای از زاویه ای پنهان ارتعاش حنجره اش را به روشنایی انتظار می بخشد : هوالمفتاح ... هوالمفتاح...   انبوه تن های نیازمند یکدیگر را کنار می زنند . حجم مشبک فولادین قد برافراشته در پیش رو فرا می خواندشان . دستی بالا می رود . قفل گشوده بر تن ضریح گره می خورد . دست ها با امیدی دوچندان پایین می آیند ، همزمان با جسم فلزی کوچکی که با صدای زنگ مانندی کمی آنسوتر دور از دسترس در میان حجم مشبک آرام می گیرد .   دری را باز می کنم و پشت سرم می بندم . ترسی با من همراه است . پرده آبستن باد شده . باد زمزمه ای را با خود همراه آورده است . هوالمفتاح ... هوالمفتاح ... * تصویر از : gabrieladsavitsky.wordpress.com