دیگر نه آفتابی بر چهره داریم و نه کلیدی در جیب که درهای برف را باز کنیم و آفتاب را به خانه ببریم نه دیگر به چشم می آییم ونه هیچ کس صدایمان می کند شب که می شود چراغ را از اتاق ها می گیرند و شب نوشته ای تا به ابد ناخوانده می ماند اینها را گفتم که چیزی بگویم و بعد                                             رهایتان کنم می خواهم بگویم : سرمان کلاه رفته است . شعر از هیوا مسیح ، مجموعه ی : همچنان ؛ تا نمی دانم چه وقت