به هر سو می نگرم بهت احاطه ام کرده است .

کم می فهمم این زمانه را

در هیچ چیز کنکاش نمی کنم ،

نمی پرسم .

چشمم به چوب دست رهگذری است که گره به ابرو دارد .

چوپان که هوار می کشد

سگ گله امانش نمی دهد .

آن حنجره اش دریده می شود

و من « ببخشید شما ! رویم به دیوار » خشتکم !

این بار صدای بع بع گوسفندان است که به دهن کجی من و سگ و چوپان متحد شده اند .

از بهت که خارج می شوم از هیچکدام خبری نیست ، جز یک مشت پشکل !

                            ناگفته نماند ...          گلاب به رویتان !