نیمکت سیمانی سرد است و نمی توان روی اش نشست. من زود سردی می کنم و مستراح لازم. برای همین چمباتمه رویش می نشینم و تکیه می زنم به تکیه گاه. پشت به خورشید و رو به رودخانه ی پیری که چند صد متری فاصله دارد تا رسیدن به آغوش مادرش. رودخانه ی  پیر فرتوتی که تنش پر است از زباله های ریز و درشت که هر چه عق می زند و تف می کند کسی به خیالش نیست که چه دردی دارد او . و چه درد جانکاهی را به آغوش مادرش خواهد ریخت.

  باد ملایمی می وزد .کاکایی ها سوار بر نسیم پاییزی بازی بازی می کنند. کشتی باری بزرگی در انتهای اسکله تلاش می کند تا تن بزرگ و پرهیبش را از اسکله جدا کند.بوق گوشخراشش چنان است که انگار تکه ای از جانش به اسکله پیوند خورده که با گسستنش چنین ضجه می کشد. دوباره و چندباره ضجه می زند و راهش را از کانال می گشاید تا دل به دریا بسپارد. و دور و دورتر می شود.

  روزهای زیادی ست که این منظره را به تماشا می نشینم . از گرمای پر شرجی شهریور تا خنکای مهر که می رود جایش را به آبان بدهد.می آیم و می نشینم رو به دریا. و به افق خیره می شوم . به سینه ی فراخ دریا و به گنجایش آن برای پذیرا بودن  دردی که باید به آن ریخته شود می اندیشم . می دانی چیست ؟ می خواهی بپرسی چرا هر روز و هر روز پا می شوی و می آیی اینجا؟ آری باید اعتراف کنم . آری در من هم رودی جاری ست . در من رودی از درد جاری ست که آن را باید به مادرم بسپارم . اما چگونه؟ چگونه می توانم این دردی را که با من است به او بسپارم. این نهایت خودخواهی و قشاوت است . این ... 

  زبانم الکن می شود. می ایستم و بیصدا مادرم را نظاره می کنم. بی آنکه خیال در آغوش کشیدنش را داشته باشم. نباید این درد مسری را به او بسپارم. باید برگردم. باید دوباره از نو مسیر آمده را طی کنم.پاک و بی درد به سراغش بیایم . آری بی درد ...

  وقتی عزم بازگشت می کنم. رود همچنان می غرد . از تن زخمی اش خون آبه ها می تراود . رود رود خون است که می رود ... بازمی گردم اما رودی که در من جاری ست خاموش نمی نشیند. بغض به گلویم می نشاند و اشک به چشمانم می دواند.  باز می گردم اما رودی که در من جاری ست خیال خاموشی ندارد .