گوساله ی عیوض از چراگاه برنگشته بود . ندیدم کسی حرفی بزند . آنطور که گله بان می گفت تا غروب تو چراگاه بوده . معلوم می شد هنگام برگشتن به ده جایی رفته . یعنی کجا رفته بود ؟ معلوم نبود . بیشه را زیر و رو کرده بودند . جمعیت یک جا جمع شده بود . در قهوه خانه نشسته بودند به درد دل و صحبت کردن . بیک بالا حرفی پراند : ـ شاید گوساله اصلن گم نشده ، کسی اونو برده . خانقلی در حالیکه چای آبلیمو می خورد گفت : ـ آخه تو ده که دزد نداریم . ریشه ی  هر چی دزده خشکیده . شیرممد گفت : ـ یک لحظه صبر کنین ببینم . الان چه سالیه ؟ بیک بالا جواب داد : سال چه دخلی به این موضوع داره ؟ گیرم سال 2012 . خُب چی بشه ؟ شیرممد : ـ آره ! درسته ، یکی هست ، همه مون خوب می شناسیمش . کاری کرده بود که باید پنج سال براش می خوابید . امسال پنج سالش تموم می شه . حتم دارم بیرون اومده . بی اختیار همه بلند شدند، به سوی خانه داوا دالاشف راه افتادند . شیرممد و عیوض جلوتر می رفتند . جلوی خانه که رسیدند دوباره کنار هم جمع شدند . از روی دروازه سرک می کشیدند . داوا دالاشف توی حیاط بود . گوساله را داشت پوست می کند . گوساله ی عیوض بود . خانقلی سر صحبت را باز کرد : ـ همیشه سر خونه زندگی پسرم ! بقیه هم به او پیوستند : ـ همیشه سر خونه زندگی ! این بار شیرممد برگشت و گفت : ـ آی پسر ، گوساله ی عیوض گم شده . در به در همه جا رو گشتیم . اومدیم اینجا رسیدیم . نگو به قتلگاه تو اومده . این چه کاری ِ تو پیشه کردی ؟ کی می خوای دست از این کارها برداری ؟ همین امروز از حبس در اومدی اما نمی شه به اختیار خودت باشی ؟ داوا دالاشف برای اینکه این جو را از میان ببرد گفت : ـ آخه پدرم باید چی کار می کردم ؟ پنج ساله از خونه رفته م  . پیش بچه ها باید دست خالی می اومدم ؟  * نوشته ی : عاکف عباس اف ، ترجمه از آبلوموف