پرزیدنت ... رزیدنت ... دنت ... دنت ... نت ... نت
زیاد توجهی به فونت ها نمی کنم. میترا را انتخاب می کنم - دور چشم جانی ! امیدوارم بویی نبرد - و شروع به نوشتن می کنم اتاق سرد است و شیشه ی روی میزکارم سردتر . و سرما از ساعدهایم به تمام تنم می خزد. صبح بخیرِ جانی ـ دپ ، بلک ، براوو ـ را در پیام رسان جواب می دهم . باز می گردم سراغ کلیدها و دوباره به فکر فرو می روم. این ساعت از صبح نمی دانم چرا باید به حرف های پرزیدنت فکر کنم. به سفرها و حرف هایش . به ژست ها و لبخندهایش . و حتی آن قهقه اش . تمام آنچه که نباید بر سر زندگی و معیشت ما اتفاق افتاده و پرزیدنت شادمان از آن شمع هفتاد و یک سالگی اش را فوت می کند. به گرد و خاکی که کرده است. به سیاست که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم کمتر از آن چیزی می فهمم و هربار برایم مخوف تر از قبل می شود. به بودهایی فکر می کنم که نبود نشانش می دهند و نبودهایی که بود . به خبر کشف یک میدان نفتی بزرگ ، به دلارهایی که بابت آن شمرده می شود و شمرده می شود... با همه ی این اوصاف ما به قهقرا می رویم. و هرسال دریغ از پارسال. و صاحب منصب هایی که دوران خود را دوران طلایی دانسته و ما قبل خود را دوران سقوط و نزول و پس رفت می دانند . نزدیک به نیم قرن است که این بازی ادامه دارد و این طور که پیداست هیچ وقت فرد لایقی سکان کشتی دولت ما را بدست نگرفته است . و از همان ابتدا کشتی سوراخ بوده و کسی نباید بپندارد این کشتی بارها و بارها با کوهی از یخ برخورد کرده است و ما در دریایی سرد و منجمد غوطه وریم !!! ... علی برکت الله !
یک وقتهایی فکر می کنم لااقل این اواخر شوک های کمتری را داشته ایم! بعد که حافظه ام اسنادی خلاف این فکر را پیش چشمم می آورد، می فهمم هر چه می گذرد پوستمان کلفت تر شده و آستانه ی تحمل مان بالاتر می رود!
چند روز پیش از نزدیک شاهد مراسم بازدید چندین مسئول از افتتاح یک ترمینال مسافربری بودم. آدم هایی که توی کت و شلوار و عینک دودی، غرق خنده و شوخی، کیک یزدی و رانی می خوردند و دست می دادند و آخر سر سوار بر یک ون بنز! ترمینال را ترک کردند. همانجا بود که مطمئن شدم هر کسی که وارد این سیستم می شود، دیگر مردم را نمی بیند! دیدش محدود می شود به همان محیط کوچک و بسته ی دور و برش! بعد اینها دارند برای ما مردم تصمیم می گیرند. :/
علی برکت الله!!!!!!!!
خوب اشاره کردی برادر. با اون دوربین طلاییت یه عکس هم از این آدمهای غوطه ور میگرفتی، دیگه نور علی نور بود.
اصلا بیا درمورد کیک تولد حرف بزنیم. به اون بچه ای که ......ولش کن.
حتی یه بچه ی کوچولو هم وقتی داره تو خیابون بستنی میخوره و میبینه یه بچه ی هم سن خودش داره از روبرو میاد و بستنی نداره، بستنیِ خودشو پشتش پنهان میکنه که نکنه اون یکی بچه دلش بخواد و ننه باباش نداشته باشن براش بخرن...
ما میام از تبلیغاتِ پر زرق و برق تلویزیون حرف میزنیم و نقد مینویسیم که ببین آخه چند درصد خانواده های ایرانی انقدر بریز بپشاش دارن و .... ولی اونوقت رییس جمهور... اَه تُف
نف؟ دلار؟ بیکاری؟ تورم؟ فساد؟ اینا همون کوههای یخی هستن که همه داریم توش غوطه میخوریم.... یخ کردیم. واسه همین کمتر درد میکشیم. سر شدیم