پشت پنجره ای نشسته ام، رو به محله ای که سی و اندی سال در آن راه رفته ام ، دویده و بازی کرده ام . پشت دیوارهایش چشم گذاشته ام برای قایم باشک بازی . به هیجان بازی هفت سنگ با بچه های محل تن سپرده ام . به " زوو " ، لِی لِی و توپ هایی که همیشه پیش از من دویده اند و مرا پا به پای خود برده اند .   از این بالا چشم می دوزم به حیاط همسایه ی خانه ی پدری و انگار بال هایی مرا با خود می برد به آن روزهای بالا رفتن از درخت های توت و نقشه های مان برای ساختن کلبه ی درختی . به درخت های نارنج و پرتقال که زیر بار، شاخه های شان کمر خم کرده نگاه می کنم . در چشم انداز این پنجره که چند ساعتی بیشتر مهمان آن نیستم چیز زیادی تغییر نکرده . شیروانی های رنگ خورده و گاه زنگ زده . حیاط ها و دیوارهایی که از رطوبت زیاد خزه بسته اند .بندهای بلند رخت که از درختی به درخت دیگر کشیده شده اند . بازی باد با رخت های تمیز . پریدن های گاه و بی گاه کبوترهای بچه محل مان پرویز .    خانه ی پدری هم از همین جا پیدا است . می توانم پنجره هایش را ببینم . و لحظاتی که چراغ های شان روشن و خاموش می شود . کمی آن سوتر پل بزرگ شهر دیده می شود و ماشین هایی که به قد و قواره ی مورچه ها در آمده اند و نفس نفسی که برای گذر از شیب تند آن می زنند .   باران هاشور زده است به تمام این تصاویر و این پس زمینه ی خاکستری انگار عجین شده با تمام صحنه هایی که به یاد دارم .   ساعت های آخرین از حضورم پشت این پنجره است . خانه ای که باید بگذارم و بروم . به محله ای آن سوتر و خانه ای که رنگ و بوی دیگری خواهد داشت . بی چشم انداز و بهانه ای برای زنده کردن خاطرات گذشته . خاطرات مثل سمند تیز پا می آیند و می روند و انگار خیال را یارای به بند کشیدن و رام کردن آن ها نیست . می روم اما خاطراتی اینجا جا می ماند . ناخواسته جا می گذارم ... + کارتون ببینیم .