دیروز ظهر تو یک دست روزنامه و نان و دست دیگر کیسه نایلونی میوه ،از پله های ساختمان که بی شباهت به راه پله اضطراری نیست خودم را بالا می کشیدم که آقایی صدایم کرد. از دفتر و دستکی که همراهش بود حدس زدم باید ناظر ساختمان همسایه باشد .

  ـ آقا ببخشید شما اینجا ساکنید ؟

  ـ بله بفرمایید .

  ـ شب ها اینجا می خوابید خطرناکه. اطراف ساختمون رو گودبرداری کردن . من بخاطر خودتون می گم ...

  ـ ممنونم آقا! می دونم . فعلن مجبوریم همین جا باشیم ...

  و مکالمه تمام شد و آمدم داخل خانه ای که مرا چون هیولایی می ترساند. بعد از دقایقی آمدم بیرون و به اطراف خانه نگاه کردم. اما به نظر می آمد این هیولا فعلن خواب است و خیال بیدار شدن ندارد و می شود چند صباحی را در آن سر کرد.