فرتوت و شکسته بود . هم سیمایش و هم دست چپی که درون گچ وبال گردنش بود .چادر مندرس و بورش را دور کمر و پاها پیچیده بود و نشسته بود کنار پیاده رو .   لاغر و لاجون بود . یک مشت پوست و استخوانِ پرچین و چروک اما با صورتی مهربان . زانویش را تکیه گاه بازوی گچ گرفته اش کرده بود و به عابرانی که گهگاه از خودپرداز اسکناس هایی می گرفتند و در هُرم و گرمای ظهر مردادماه با هر قدم ذوب و ناپدید می شدند چشم دوخته بود .   از کنارش گذشتم . من با خیالی خام به سادگی از کنارش عبور کردم . نگاه او هم از من عبور کرد . از من گذشت . اما نه به همان سادگی که در چشمانش بود . هنوز نگاهش با من است و این سادگی عبورم از کنار کسی که بی هیچ نجوا و گفت و شنود معنی انسانیت را به بازی گرفته بود در من تباهی ام را مسجل کرد .