مگسک و شکار
+
۱۳۹۲/۶/۳۰ | ۱۶:۲۳ | رحیم فلاحتی
در این همه سال
هیچ وقت انسانی را از روزنه ی چشمی و مگسک نظاره نکرده بودم . قنداق شانه
ام را می فشرد . قبضه را در مشت گرفته بودم و بدنه ی سرد فولادِ بی رحم به
گونه ام چسبیده بود و آن را لحظه به لحظه سِر و بی حس می کرد . ترس دستانم
را به رعشه انداخته بود . هدف در شکاف چشمی حرکت می کرد . عرق سرد به
پیشانی ام نشسته بود . باد با خود پوفه های برف را حرکت می داد . خرسنگی که
پشتش کمین کرده بودم مرا از چشم دشمن دور نگاه می داشت . هدف تا نیمی از
قدش در برف فرو رفته بود .
با چشم بازی باد و پوفه های برف را دنبال می کردم که استوار در گوشم با خشم زمزمه کرد : « الاغ حواست کجاست ؟ شکار پرید ! »
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.