در این همه سال هیچ وقت انسانی را از روزنه ی چشمی و مگسک نظاره نکرده بودم . قنداق شانه ام را می فشرد . قبضه را در مشت گرفته بودم و بدنه ی سرد فولادِ بی رحم به گونه ام چسبیده بود و آن را لحظه به لحظه سِر و بی حس می کرد . ترس دستانم را به رعشه انداخته بود . هدف در شکاف چشمی حرکت می کرد . عرق سرد به پیشانی ام نشسته بود . باد با خود پوفه های برف را حرکت می داد . خرسنگی که پشتش کمین کرده بودم مرا از چشم دشمن دور نگاه می داشت . هدف تا نیمی از قدش در برف فرو رفته بود .    با چشم بازی باد و پوفه های برف را دنبال می کردم که استوار در گوشم با خشم زمزمه کرد : « الاغ حواست کجاست ؟ شکار پرید ! »