شورت ورزشی مشکی آلمان ها را پوشیده ام، با جوراب های سفید مارک داری که ماریا شاراپووا در فینالی که همین اواخر پایش کرده بود و تی شرت قرمز سه دکمه ای را که چلنگر در بازی های مقدماتی جام جهانی در کنار برانکو به تن داشت. پشت میز تحریرم نشسته ام رو به قبله و به مغز بید زده ام فشار می آورم که هادی نوروزی خدابیامرز با داماد اسبق مان که او هم نوروزی بود نسبتی داشته یا نه ؟!

  می دانم اگر این جا بود و خدای ناکرده پای تماشای بازی پرسپولیس بودیم با توسل به هر چاخان پاخانی نسبت خودش و آن خدابیامرز را در یکی از شاخه های شجره نامه خانوادگی شان که عقل جن هم به آن قد نمی داد به هم وصل می کرد و از این فامیل "خود ساخته" و نسبت اش خر کیف می شد.

 حالا با این همه شور و شعف برای جعل فامیل باید بگویم بعد از چند وقت که می پرسیدی : « فلانی چرا مجلس ختم و ترحیم شرکت نکردی ؟ » می گفت : « ای بابا ! نَه نِه باباهامون ناتنی بودن . درست و حسابی همدیگر رو نمی شناختیم ... »

 هادی جان ! خدا بیامرزدت . روحت شاد ! سعادتی داشتی و با این بابا نسبت نداشتی ...

   انگاری این طبع نگارش مان به هیچ طریقی راه نمی افتد. بی خیال نوشتن می شوم. از پشت میز بلند می شوم و به سمت آشپزخانه می روم. جوراب های ماریا روی سرامیک لیز می خورد. مثل اینکه جنس قلابی به من انداختن.

  سیب قرمزی از روی میز غذاخوری بر می دارم و بی اختیار به شورت ورزشی آلمانی ام می مالم و به دندان می کشم. سیب قرمز . تی شرت قرمز. یاد این گفته از حکیمی که  " سیب را باید با پوست خورد" به خنده ام می اندازد. یاد خواب دیشب افتادم. مجلس بله برون بود. خواستگاری داداشم. خواهر عروس میوه تعارف کرده بود و موز را با پوست خورده بودم.  باجناق های آینده داداش مجلس را با خنده روی سرشان گذاشته بودند. غافل از اینکه خودشان همان بلا را سر نارنگی و پرتقال ها در آورده بودند.

  سر که برگرداندم کمی آنطرف تر در گوشه ای دنج، عروس و داماد آینده پای تلویزیون شصت و دو اینچ در حال تماشای فیلم " احمق ها در دریا" بودند. فیلمی سیاه و سفید. و اشک های عروس همراه ریملی که شسته می شد. و کمدین ها را می شد در اشک های داداشم دید .

  گاز آخر را که به سیب می زنم مزه ی تلخ و خاص دانه ی سیب می دود زیر زبانم و من هنوز هیچ سوژه ای برای نوشتن پیدا نکرده ام ...