رمان " عقاید  یک دلقک " اثر هاینرش بل  را خیلی از ما خوانده ایم . بحثم سر خواندن و یا نخواندن این اثر نیست ، گاهی پیش آمده دوستی که به لحاظ حس و علاقه به ما نزدیک بوده در مناسبتی کتابی برای مان هدیه آورده که ناخواسته یکی از آن را در کتابخانه ی شخصی مان داشته ایم . و شاید با ترجمه ای متفاوت . من سعی کرده ام در این مواقع کتاب خودم را به کس دیگری ببخشم و آن هدیه را نگه دارم . اما برای کتابی که نام بردم این اتفاق نیفتاد . و کنجکاوی باعث شد تا به تفاوت ترجمه های این اثر نگاهی بیندازم ، تفاوت هایی که من خواننده را از دنیای ترجمه به تعجب وا می دارد و اینکه چه بلایی می تواند در برگردان یک اثر سر آن بیاید :   « وقتی به بن رسیدم ، هوا تاریک شده بود ، به خودم فشار آوردم نگذارم ورودم با ترتیبی که در عرض پنج سال خانه به دوشی می گذشت و شکلی خودکار به خود گرفته بود : پله های ایستگاه پایین ، پله های ایستگاه بالا ، کیف سفری به کنار ، بلیت قطار از جیب پالتو بیرون ، کیف زیر بغل ، دادن بلیت ، رفتن به طرف روزنامه فروش ، خرید روزنامه های عصر ، خروج از ایستگاه و اشاره به یک تاکسی . پنج سال تمام تقریباً هر روز از جایی حرکت کرده ام و به جایی رسیده ام ، صبحها پله های ایستگاه راه آهن را بالا و پایین رفته ام و بعد از ظهرها پله های ایستگاه راه آهن را پایین و بالا رفته ام ، تاکسی صدا زده ام ، در جیب کتم دنبال پول برای راننده تاکسی گشته ام ، روزنامه های عصر را از دکه ها خریده ام و در گوشه ای از ضمیرم از بی تفاوتی حساب شده ی این ترتیب خودکار ، کیف کرده ام . از وقتی ماری مرا ترک کرد ، تا با این مردکه ی کاتولیک ، تسوپفنر ، عروسی کند ، گذران این برنامه مکانیکی تر شده است ، بدون اینکه ذرهای از بی تفاوتیش کاسته شود .»ترجمه از : شریف لنکرانی     « وقتی وارد شهر بن شدم ، هوا تاریک شده بود . هنگام ورود ، خودم را مجبور کردم تن به اجرای تشریفاتی ندهم که طی پنج سال سفرهای متمادی انجام داده بودم : پایین و بالا رفتن از پله های سکوی ایستگاه راه آهن ، به زمین گذاشتن ساک سفری ، بیرون آوردن بلیت قطار از جیب پالتو ، برداشت ساک سفری ، تحویل بلیت ، خرید روزنامه عصر از کیوسک ، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی ، پنج سال تمام تقریباً هر روز یا از جایی مسافرت کرده بودم و یا اینکه به جایی وارد شده بودم ، صبح ها از پله های ایستگاه راه آهن بالا و پایین می رفتم و بعد از ظهرها از آن پایین و سپس بالا می رفتم ، با تکان دست تاکسی صدا می زدم و در جیب شلوار خود به دنبال پول برای پرداخت کرایه می گشتم ، از کیوسک ها روزنامه های عصر را تهیه می کردم و در گوشه ای در درونم از این روند دقیق یکنواخت لذت می بردم . از وقتی که ماری به قصد ازدواج با تسوپفنر کاتولیک مرا ترک کرده است ، این جریان یکنواخت و تکراری بدون اینکه در آرامش و عادت من در انجام آن خللی وارد سازد ، شدت هم یافته است .»ترجمه از : محمد اسماعیل زاده