ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قلاف خارج شده بودند تا تن به قفس بسپارند . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و تب آلود بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  ... آب ...آب... .هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود.

  گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه، در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : « فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس ...  ما خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو.  تنفس را از ما دریغ کرده اند. باروری را از ما گرفته اند. ما عقیم و الکن و ابتر شده ایم . دریغ ... دریغ ... دریغ ! ...