صدایی هشدار دهنده بر من می خواند :

« بیایید چشم هایمان را باز کنیم و بهتر و دقیق تر ببینیم و فکر دروغینی را که تا کنون با آن به سر برده ایم دور بریزیم! و این سوال را از خود بپرسیم : چرا ما نباید شیاطینی باشیم رانده شده از بهشت در خلعتی رُبوده شده؟! مگر نه اینکه وقتی به سزای عصیان رانده می شدیم، برای حیلت و فریب خلعتی و صورتکی از آدم بر تن و چهره نهادیم تا کسی ما را باز نشناسد در خاک ؟ و راهی شدیم برای خون و خونریزی . و چه به اشتباه انگاشتیم که انسانیم و شیطانی در پی ما . و ما شیاطینیم در پی انسان . تشنه ی خون و نابودگر . قصه ی آدم و حوا در سرایی دیگر است و نقلی دیگر، از جنس نسیم سحر و شبنم غلتان به سینه ی گلبرگ و این خاک چه بسیار دور است از چنین فضای شاعرانه ای. و باز باید یادآور شوم ما از جنس آتشیم و عصیانگر! ما شیاطینیم ! .... »