مادر خودش هم فراموش کرده است. به یاد ندارد چند شکم زاییده است و بچه ها را از چلّه در نیامده به خاک سپرده . می گوید همه از سوء تغذیه جان داده اند. کمی دو به شک می شود و می پرسد : « مادر این سوء تغذیه که می گن همون گرسنگی بود دیگه؟! می گویم : آره مادر ! ...آره ! ...»

  هر کدام را به نذر و نیازی خواسته نگه دارد. یکی را حسن، دیگری حسین، چه می دانم امیر و رضا نامیده اما همگی زود آمده و رفته اند. مادر که در یخچال را نیمه باز نگه داشته و مشغول باز کردن در شیشه ی ترشی است می گوید : « اسم این یکی را می خوام بذارم ظریف . اسم با مسماییِ مگه نه ؟ هم می شه برا پسر گذاشت هم دختر . خدا کنه این یکی پا قدمش خوب باشه . پر رزق و روزی ...

 ـ مامان چیزی برا خوردن داریم ؟

ـ خودت برو لای سفره باز کن ببین از نون ظهر چیزی مونده ...

ـ ای بابا! مامان مگه یادت نیست ظهر نون کم بود خودت یه کف دست خوردی ...

.

.