انگار نیشتری به گلویم می کشند . آه ! کجایی اسماعیل ؟ کارد را به تن سخت سنگ چه کار ؟ مگر جز شرری برجهد در این میان  ، چه حاصل ؟ نیشتری به گلویم می کشند . جریانی داغ و گدازنده به سینه ام جاری می شود و فقط مجال آه می دهد مرا .
   انگار کنده ی پیری درونم می سوزد که چنین دود از سراپایم به هوا برخاسته است . آتش از پاهایم گُر می گیرد و زبانه اش رو به بالا می آید . بالا و بالاتر . چیزی نیست ، شعله های سرخ و نارنجی پیش چشمانم می رقصند . و زبان اشاره ای که من می دانم و او . و این گفتگوی دو طرفه از ما می کاهد و به خاکستر می نشاندمان . خاکستری سرد ...    سرد ...  سرد ..
  و گاه دوباره نرمه زبانه ای می کشد آتش فروکاسته از این خاکستر به ظاهر خاموش .
                             و این قصه ( یا بهتر است بگویم غصه ) همچنان ادامه دارد !

.