مردی ابراهیم ادهم را گفت : یا ابا اسحاق خواهم تا این جُبّه را از من بپذیری و تن پوش کنی . ابراهیم گفت : اگر فقیر نباشی بپذیرم و اگر باشی نپذیرم . مرد گفت : من غنی هستم . ابراهیم گفت : چه داری ؟ گفت : دو هزار دینار . ابراهیم گفت : خواهی که چهار هزار دینار باشد ؟ گقت : آری ، خواهم . ابراهیم گفت : پس تو فقیری و جُبّه را از تو نپذیرم . نقل از : مبانی عرفان و احوال عارفان ، نوشته ی علی اکبر حلبی