ارغوان زیر نور زرد کم رمقی نشسته است و سعی دارد شال گردنی را که نوار قرمز رنگی در متن آبی فیروزه ای خود دارد را همین امشب تمام کند . می گوید : « می خواهم جلوی چشمانت باشد و نزدیک گردنت . اگر همت کنی و کمی آن را سفت تر بپیچی می توانی فشار حلقه اش را دور گردنت حس کنی و این یعنی به معنای واقعی توانسته ام خط قرمز را به تو بفهمانم ! »
   می گوید :« کمی به فکر ما باش ! مگر ما از تو چه می خواهیم . فقط و فقط یک زندگی آرام ! » چیزی نمی گویم . هنوز نگاهم به بیرون از پنجره است . آن بیرون سرما بیداد می کند . باد زوزه می کشد و گهگاه دانه های برف را با خود به همراه می آورد .
   انگار در دل ارغوان آشوبی برپاست . از میان قوطی های نخ و سوزنش کمی روبان باریک سرخ اناری بیرون می آورد . تکه های کوچکی از آن را با قیچی دسته آبی می بُرد . دستانم را پیش می کشد و به انگشت کوچک و انگشتری دست راستم تکه روبانی گره می زند . می گوید : « مرد حواست کجاست ؟ »
   بیرون برف می بارد و خاطرم پر می کشد و به پرواز در می آید . لب های ارغوان مثل پروانه ای سرخ بال بال می زند . خاطرم از خط قرمزها می گذرد و دور می شود . آنقدر دور که پروانه ی سرخ در چهار دیواری گرم خانه جا می ماند .
   کاری نخواهم کرد . به جان خودم ارغوان ! فقط می خواهم چند کلمه بنویسم و یا شاید چند جمله . بگذار بنویسم . فقط بگذار بنویسم . ارغوان کار دیگری نخواهم کرد . این سو می ایستم و نظاره می کنم و می نویسم . حتی به آن چه که تو خواسته ای نزدیک نخواهم شد .