«  عباس، خاتون آبادی را برد توی اتاق و جلو پنجره نشاندش. خاله چراغ را روشن کرده و نشسته بود ته اتاق. عباس شامش را از تاقچه برداشت و دوباره آمد کنار پنجره . شله را تا نصف خورد و بقیه را گذاشت جلو خاتون آبادی .   خاله گفت : « من می دونستم که آخر سر می آریش تو خونه ! »   عباس گفت: « همین حالا شستمش .»    خاله گفت : « خیال می کنی سگ با شستن تمیز می شه ؟»   عباس گفت : « همه ی شما خیال می کنین که فقط با کشتن تمیز می شه . »   شام که تمام شد، عباس و خاتون آبادی رفتند پشت بام . خاله که بلند شد بخوابد، کله اش را از سوراخ وسط بام برد بالا و بیرون را نگاه کرد . عباس خوابیده بود و خاتون آبادی نشسته بود بالا سر عباس، و ستاره ها را تماشا می کرد و گاه گداری چشمک می زد .»   + برگرفته از کتاب " عزارداران بَیَل " غلامحسین ساعدی .