ابتدا خودش را با موهای خاکستری و بعد به طور کل کچل و بدون مو تصور کرد ، به دسته ی شانه اش که نُه فیل یکی پس از دیگری کوچک و کوچکتر می شدند چشم دوخت و فکر کرد آن همه پول را صرف این شانه کردم برای چه ؟ چه فایده داشت ؟ دوباره به شانه ی ساخته شده از عاج فیل که کار هند بود نگاه کرد و فکر کرد با چه مصیبتی آن را گشته و پیدا کرده بود . فروشنده ای که این شانه ی گران را به او فروخته بود هنگام فروش به قبر پدر سکینه قسم خورده بود که این نُه فیل برای گیسوان صاحبش خوشبختی خواهد آورد و گشایش و دگرگونی بزرگی در زندگی او بوجود می آورد و در حالیکه این ها را می گفت آن را مثل توتیای مقدسی از کیفش بیرون آورده و روی میز گذاشته بود .از وقتی این شانه را خریده بود درست شش ماه بود که هر روز صبح موهایش را شانه زده و از خانه با حسی خاص بیرون رفته در کوچه ها قدم زده و در حالیکه به اتوبوس ها سوار و پیاده می شد با احتیاط به اطراف سرک می کشید . اما گفته ی سکینه مبنی بر « گشایش اساسی » اتفاق نمی افتاد که نمی افتاد . و حتی برعکس این گفته ی سکینه : « در عاج فیل ویتامین هایی وجود داره که اجازه نمی ده یک دانه مو از موهای سرت بریزه ... » موهایش ده برابر شروع به ریختن کرده بود .   غمگین و گرفته رو به روشنایی نشست . با آینه ی بزرگنما با دقت به سبیل هایی که در سایه دماغش پنهان شده بودند نگاه کرد . دوباره زیاد شده بودند .  هفته ی گذشته آن ها  و تمام صورتش را با بندی که چشمانش را پر از اشک کرده بود برداشته بود اما باز انگار موهای زرد از  قبل هم بلندتر شده و مثل فواره ای از پیچک های زرد از روی لبش آویزان مانده بود . حتی انگار موها نسبت به قبل ضخیم تر شده بوند .   الان نوک این سبیل ها را می شد مثل سبیل های داماد تاب داد .با این فکر خواست بخندد اما خنده ش نگرفت ، سرش را به عقب خم کرد و با آینه غبغبش را با دقت نگاه کرد موهایی که تازه میان لایه های غبغب زیر گلویش روئیده بود را دید ، این هم یقینن ریش بود . برای اینکه تمام و کمال مرد شود یک کم موی فر خورده رو سینه اش کم داشت که باید از راه می رسید . شب یقه ی پیراهنش را باز کرد و به سینه اش نگاه کرد ، از وحشت کم مانده بود قلبش بایستد ... به تازگی در میان سینه اش سه چهار مو روئیده بود . همانطور که قلبش می تپید حرف هایی را که نازیلای آرایشگر برای اینکه دیگران نشنوند آهسته به در گوشش گفته بود به یاد آورد . « باید بدونی در دخترها موهای پشت لب بی دلیل نمی روید ، هنوز کجای کاری ؟ چند وقت دیگر ریش هم در می آری ... برای اینکه ...»  آن روز نازیلا مثل معلم ها حرف می زد ـ با طبیعت نمشه جنگید خواهرم . هر سنی خواسته ی خودش را دارد . وقتش که رسید دختر باید شوهر کنه و مادر بشه . تو امروز فردا چهل سال رو رد می کنی اما هنوز دستت به دست مردی نخورده . برا همینه که موهای ...  »   بعد از حرف های نازیلا یادش می آمد همان شب در خواب دور دهان و چشمانش موهای سیاه روئیده و او مدام از کندن و بریدن و قیچی کردن آن ها از نفس افتاده و با این حال نتوانسته بود جلوی روئیدن موها را بگیرد . موها رفته رفته ضخیم تر می شد و از چهار کنج بدنش فواره می زد و جلوی نفس کشیدنش را می گرفت ...  ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "