انگار آقا رضا زیر لب چیزی شبیه دعا و ورد زمزمه می کرد . مادرش هم دست ها را زیر بغل زده بود و با احساس همدردی در حالی که خود را به اطراف تکان می داد به حرف های او گوش می داد . کمی بعد آقا رضا دعایش را تمام کرد و بلند شد و با همان حالت نامتعادل که به در و دیوار می خورد به خانه اش برگشت . بعد از اینکه آقا رضا رفت مادرش تلویزیون را خاموش کرد و داخل اتاق آمد و دعایی را که گوشه چارقدش بود باز کرد و گفت : « دعای این مرد کمک حالت باشه ... باید یک روز بگم تو صورتت تُف بندازه ... » مثل اسپند از جا جهید : ـ تو صورت من ؟ ... ـ می دونی آب دهن اون چه قدرتی داره ؟ اون همه جماعت به خاطر آب دهن اون سرازیر می شن و میان اینجا . همه هم شفا پیدا می کنن و می رن . قربون جدش بشم ! مادرش لباسش را بیرون آورد و پیراهن شب پوشید . چراغ را خاموش کرد و هن هن کنان به جایش خزید و گفت : ـ خدا سایه ی اونو از این حیاط کم نکنه ! فاطیما این موضوع را که چطور آقا رضا با آن دهان بی دندانش به صورت او آب دهان می اندازد پیش خود مجسم کرد و از این موضوع حالت تهوع اش بیشتر شد . *** شب مثل همیشه با مادرش رو در رو دراز کشیده بود . مادرش به فضای تاریک و غم انگیز اتاق خس خس غریبی انداخته بود و با صدای آهسته صحبت می کرد، معلوم نبود که در خواب صحبت می کند یا طرف صحبت اش او است . ـ برای بستن چشم مرده باید درست و حسابی وضو بگیری و پاک باشی . نباید از مرده بترسی . برای اینکه مرده هم یک وقتی زنده بوده ، درست مثل ما از گوشت و استخون . چیزی که اون نداره نفسه . گوش مرده مثل ما می شنوه . موها و ناخن هاش هم بعد از اینکه به خاک می سپارنش مثل ما بلند می شه . یادم میاد مادرم که مُرد چنگ زدم به سینه و یقه ام رو پاره کردم . طوری فریاد زدم که ناگهان دیدم از گوشه ی چشم چپ میت قطره ای اشک بیرون چکید . به اینجای صحبت که رسید انگار از چشم مادرش هم قطرات اشک بیرون چکیده بود. مادرش کنج لحاف را به سمت خود کشید و به زیر چشمانش فشار داد . ـ مادر ... مادر بی پناهم ... آره حقیقت داشت . مادرم به حال و روز خودش اشک ریخته بود . آخه می دونست به غیر از من کسی برای گریه کردن نداره ، خواهر و برادراش همه رفته بودند . مادرش این اواخر و یا حتی می شود گفت هرشب قبل از خواب در مورد مرده ها و کارهای اونا حرف می زد . یعنی می خواست او را برای گریه و زاری کردن آماده کند، اینطور بود ؟! هر شب حرف هایش را با صدایی خواب آلود شروع می کرد و به اواخر آن که می رسید به پشت می غلطید و چشمان درشت بازمانده اش به سقف خیره می شد . فکر کرد موقع مرگ مادرش چه کار می توانست بکند؟ ... چطور شیون می کرد ، چه می گفت و چگونه شیون و زاری می کرد ؟... از همه بدتر آن بود که بعد از شنیدن خبر مرگ مادرش اهل محل از کوچک و بزرگ سرازیر می شدند و می آمدند به خانه ی آن ها ، گرد جسد بی جان مادرش حلقه زده و چشم به می دوختند تا ببینند او چطور شیون و زاری می کند . ادامه دارد ...  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "