می خورند و می نوشند و سر به سر کنار هم می خوابند . نه مو های شان را رنگ می گذارند، نه سبیل ها را زرد می کنند و نه از چاق شدن می ترسند ... درشان آهسته کوبیده شد . کسی بجز آقا رضا همسایه ی طبقه ی پایینی نمی توانست باشد . آقا رضا آنقدر پیر بود که حتی نای حرف زدن نداشت . برای همین روزگارش را از صبح تا شب در تنها اتاق خانه اش می گذراند و هر از گاهی با دست و پای لرزان به طبقه ی بالا می آمد و داخل می شد و بی حرف و حدیث گوشه ای می نشست و به صحبت های مادرش که انگار قدمت ایام نوح را داشت و بوی نفتالین می داد گوش می کرد. در همان حالی که سر و چانه اش می لرزید از چای و غذایی که جلویش بود می خورد و دوباره با دست و پای لرزان به خانه اش برمی گشت .    آقا رضا داخل شد و مثل برق گرفته ها ایستاد، انگار برای گام برداشتن کم آورد و همانجا جلوی در روی چهارپایه ی کوچکی که دم دستش بود نشست . مادرش گفت : « آی رضا ! ... چرا اونجا نشستی ؟   و به نظر آمد برای آوردن بشقاب سوم به آشپزخانه رفت . چند دقیقه بعد با خانگالی تازه آبکش شده که بخار از آن بلند بود داخل شد، بشقاب را روی میز گذاشت فنجان کره ی آب شده را روی آن گرداند و رفت سرجایش نشست و خانگال خودش را چرب کنان به آقا رضا که همچنان با دهان نیمه باز به در و دیوار خیره شده بود گفت : ـ بیا جلو رضا ... بخور جونت گرما و قوت بگیره .  فکر کرد : این چه قضیه ایه که مادرش می خواد همه رو با خورد و خوراک قوت و نیرو بده ؟! نکنه جماعت رو برای جنگ آماده می کنه ؟ ...   آقا رضا خانگال را با دهان بی دندانش طوری بی سر و صدا می خورد انگار از کی تا به حال در حسرت خوردن چنین خانگالی بوده . مادرش خانگالش را تمام کرد، پس از آن چربی ته بشقاب را با انگشت صاف کرد و در دهانش گذاشت ،به پشتی صندلی تکیه داد و دست ها را روی شکم گذاشت و در سکوت با لذت بخصوصی غذا خوردن آقا رضا را تماشا کرد . بعد از اینکه آقا رضا آخرین قاشق خانگال را به دهان برد ، بلند شد و بشقاب ها را روی هم گذاشته به آشپزخانه برد و از آن جا با چای برگشت . تا بازگشت او آقا رضا با آن دهان نیمه بازش بالرین های تلویزیون را تماشا کرد . مادرش بعد از اینکه چای را مقابل آقا رضا گذاشت سرجایش نشست و دست زیر چانه اش زد و نفسی تازه کرد و گفت : ـ بیا صحبت کن ببینم چه خبر ؟ آقا رضا دهان نیمه بازش بسته نشد . حتی فرم چشم هایش که مدتی بود خیره به تلویزیون مانده بود هم تغییری نکرد . پس از آن مادرش یک قلپ از چایش خورد و لب و دهانش را لیسید و با لذت خاصی از تاریخچه ی این حیاط و آدم های مُرده و سفر کرده ی محله و از داستان های ترسناک و زندگی بسیار وحشتناک شان شروع به صحبت کرد .   داستان هایی که بارها شنیده بود و نمی خواست برای صدمین بار بشنود . بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت ، داخل رختخواب خزید و شروع کرد به ورق زدن مجله ی « زیبایی و خوشبختی » که تازه خریده بود .   در حالیکه به صفحات رنگی مجله ، دخترهای کمرباریک و لباس هایشان نگاه می کرد، با صدای اسرار آمیز مادرش که از اتاق دیگر به گوش می رسید به خواب رفت .  در خواب به کمرش که ناگاه به لاغری بازوی دستش شده بود نگاه کرد ، به پاهای باریک اش و پیراهن ظریفی که به تن داشت و چرخیدن ها و رقص مدامش ... با بدنی بسیارسبک به هوا می جهید و آنجا مثل پر پرنده ای روی هوا می لغزید و بعد در حالیکه از این چرخش ها سرش به دوران افتاده بود خودش را به زمین رساند ... با خوشبختی روی انگشت هایش چرخید ... بعد از به پایان رسیدن رقص ناگهان دید کسی که از آن زمان تا به حال بالا و پایین می پرید و مثل پر پرنده سبکبال و بی وزن روی ناخن های پا می چرخید او نبوده بلکه یکی از همان « دختران پروانه ای » با آن لباس های ظریف بوده که لحظه ای قبل از تلویزیون تماشا کرده بود . بلافاصله برخاست و تلاش کرد تا بپرد،اما نتوانست ... پاهای چاق زنجیر شده اش را از جا نتوانست تکان بدهد . در آینه خودش را نگاه کرد و دید همان کرگدن است ، کرگدن ...   از خواب با حالت تهوع بیدار شد ... روغن خانگال در میان گلویش می جوشید ... از میان دری که به اتاق مجاور باز می شد نیمی از میز و سر آقا رضا دیده می شد . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "