*** از خانه ی خدیجه که بیرون آمد باران می بارید . خاک حیاط از باران خیس و گل آلود شده بود و گِل های سیاه به زیر کفش او می چسبید و نمی گذاشت راحت قدم بردارد . از حیاط بیرون آمد و در حالیکه لیز می خورد راهی را که به ایستگاه منتهی می شد در پیش گرفت . در تمام طول راه به آن " خوشبختی " که خدیجه وعده داده بود فکر می کرد . یک به یک کسانی که در همسایگی زندگی می کردند ، آنهایی که روز و شب سر کوچه پاتوق شان بود و چشم چرانی می کردند ، آشنا و ناشناس و به طور کل همه ی پسرها را از یاد گذراند . اما نزدیک تر از فروشنده سیبیلوی نانوایی نبش کوچه شان ، سبزی فروش ها و البته در زایشگاه محل کارش به غیر از پرفسور جَبی یف با آن ریش جو گندمی کس دیگری که خیلی نزدیک باشد به خاطرش نیامد .   رسیده و نرسیده به خانه ، سر نبش کوچه پسرهایی که دستی به جیب تخمه می شکستند و آرام آرام صحبت می کردند با دیدن او لحظه ای تخمه شکستن شان متوقف شد و مودبانه احوالپرسی کرده و کنار رفتند و برای او راه باز کردند .  گل آقا با فریادهایش حیاط را روی سرش گذاشته بود . ـ این وقت شب کجا مونده این سر به نیست شده ؟ ـ گل آقا برا چی داد و فریاد می کنی ؟ ... باشه ! شاید مریض اورژانسی داشتن یا شیفت شبِ ... چه می دونم ! ... مادرش در حالیکه توپق می زد این ها را گفته بود . ـ پس چرا زنگ نزده ؟ ـ الان هر جا باشه از راه می رسه ، حرص نخور برا هر چیزی چرا از خود بی خود می شی ؟ ... انگار صدای مادرش از ته دره شنیده می شد . هر وقت گل آقا نمی خورد مادرش انگار از او می ترسید . گل آقا باز با زیرپوش بود ، داخل شدن او را دید و با حرص به خانه رفت و در را چنان به هم کوبید که انگار یکی از شیشه های پنجره ی پایین ترک خورد . رنگ و روی مادرش پریده بود . ـ کجا موندی تا حالا ؟ ساعت داره نُه می شه ، ... آخه این منو کُشت ... گفت : مریض بد حال داشتیم ... و پله ها را با عجله بالا رفت . ـ چی ؟ ـ مریض بد حال ! این را از بالای پله ها گفت و داخل خانه شد و در را چنان پشت سرش بست که انگار مادرش از پشت او خیال داخل شدن نداشت . مادرش در را باز کرد، انگار اتفاقی نیفتاده بود ، داخل شد و به آشپزخانه رفت و آن جا در حالیکه در دیگ و قابلمه ها را به صدا در آورده بود گفت : ـ گل آقا اصلن متوجه می شه مریض بد حال چیه ؟! ... و ادامه داد : خانگال خوشمزه ای درست کردم ، بیا بخور جون بگیری . ـ بازهم خمیر!... بازهم رشته ؟! مامان گفته بودم اینهمه خمیر درست نکن چاق می شم ! ـ چی گفتی ؟ ـ می دونی چقدر این غذاهایی که از آرد و خمیر درست می کنی برای بدن آدم ضرر داره ؟... مادرش رو ترش کرد و گفت : ـ این رو کی گفته ؟ ... همه ی مسلمونا غذاهایی که می خورن از آرد و خمیرِ ، از همه هم قوی ترن ، از همه بیشتر عمر می کنن . دخترم غذای مسلمونا رو بخور ! این سالاد پالاد چیزِ بیخودیه . غذاهای باارزش بخور که قلبت قوّت داشته باشه . ـ قوّت چی ؟! ـ قوّت ؟! ... یعنی طاقت ، قّوت ! ... مادرش این را گفت و انگار خانگال ها را درون آبکش خالی کرد . بخار آب از آشپزخانه ی کوچک بیرون زد و اتاق را پر کرد . به اتاق خواب رفت و لباس هایش را بیرون آورد . ـ باز هم قوّت ... ـ برای اینکه مادرش نشنود زمزمه می کرد ـ  ... انگار کشتی گیری چیزی هستم ...  از دو بشقاب بزرگ روی میز بخار به هوا بلند می شد . یکی از بشقاب ها جلوی مادرش بود . مادرش تا آمدن او بشقابش را نصف کرده بود و در حالیکه خوردنش ادامه داشت چنگالش را درون رشته ها می گرداند و آن هایی را که به هم چسبیده بودند را با سلیقه از هم جدا می کرد . ـ به معصومه هم دادم . گفتم بو بهش می خوره گناه داره ...  مادرش این ها را گفت و در حالیکه دهانش را ملچ ملوچ صدا می داد طوری غذا می خورد که او هم احساس گرسنگی و ضعف کرد . چنگال را به دست گرفت و درون رشته ها فرو برد . مادرش به او نگاه کرد و گفت : می بینم قشنگ شدی ! ... لپ هات شبیه سیب های قُبا شده ...  ادامه دارد... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "