ـ ... ـ بسه دختر . منو نخندون . زن به این ... دختر به این بزرگی ، مرده ترس داره ؟ ... تو از زنده ها بترس . خواهرم ! از کسانی که برای تو جادو نوشتن و طالعت رو سیاه کردن بترس . مرده چه آزاری به تو می رسونه ؟... فاطیما سرش را پاین انداخت و با گل های دامنش بازی کرد . ـ اما این دفعه فقط یک مقدار از پول رو می تونم بدم ، بقیه ... ـ بسه تو رو خدا ! من از تو پول خواستم خواهر ؟ ... دادی ، ندادی خدا به تو سلامتی بده ! سال هاست مصیبتی رو که می کشی می بینم . قسم به خدای احد و واحد من اون عفریته رو که با جادو طالعت رو بسته چنان باید بیمارش کنم و توی لحاف و تشک بخوابونم که دیگه سر پا نتونه بلند شه ! ... بغض گلویش را گرفت ، به زحمت آن را فرو داد و به صورت خدیجه نگاه کرد . خواست حرفی را که در دل داشت بازگو کند اما نتوانست . خدیجه برای او دل می سوزاند و حرف هایش از صمیم دل بود . غصه ی او را می خورد . آره ! برایش غصه می خورد . واقعن نیاز به همدردی داشت . خدیجه نخود ها را در میان دستش تکان داد و این بار به روی فرش انداخت و در همان حین به ترتیب قرار گرفتن آن ها نگاه کنان گفت : ـ کسی رو می بینم به سمت تو قدم بر می داره خواهر ، ... هر کسی هست نیتش پاکه ... آ ... آ ... باور کن از راه نزدیکه ... درست از همین پنج قدمی . میاد که تا ابد کنارت بمونه ، برای پیوند همیشگی . لحظه ای بعد خدیجه انگار در ترتیب نخودها چیزی دید ، دستش را با صدایی بلند به روی میز کوبید و ناگهان گفت : ـ ازدواج می کنید ! ... یک زندگی شاد و خرم می بینم ... با بچه های قد و نیم قد  ... گفته های شیرین خدیجه او را با خود برد به روز های خوش درس و مدرسه و پایان خوش قصه هایی را خوانده بودند را به خاطر آورد . خدیجه لچکی را که به سرش بسته بود باز کرد و دوباره از نو محکم کرد و سفت تر بست ، نخود ها را از روی زمین جمع کرد و درون استکان ریخت . خسته و بی رمق او را نگاه کرد و گفت : ـ برو خواهرم ... انگار سر دردم داره شدید تر می شه ... و بلند شد و با حالتی غریب به سمت اتاق خوابش رفت . از پشت سر به خدیجه نگاه کرد و دلسوزانه فکر کرد که واقعن درد این همه آدم را شنیدن و تحمل کردن کار راحتی نیست .  *** ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "