خواست بلند شود که خدیجه دست روی زانویش گذاشت و گفت : ـ تو بشین ! خدیجه با دستی روی سر و چشم دوخته به فرش زیر پا آهسته گفت : « با تو نبودم »  بعد از اینکه زن ها پراکنده شدند انگار خانه ی کوچک خدیجه بزرگ تر شد . فاطیما نگاه کرد و دید این اتاق تنگ و کوچک با سقف کوتاه که قلبش در آن فشرده می شد یک جای بزرگ و درست و حسابی است . ـ هان ! برای چی اومدی ؟ خدیجه هنوز با چشم بسته صحبت می کرد و دستش روی سرش بود . انگار این بار سر دردش خیلی شدید بود . بعد از اینکه چشم ها را باز کرد طوری فاطیما را نگاه کرد که انگار تازه متوجه شده بود کسی که روبرویش نشسته اوست . گره ی لچکش را شل کرد و گفت : ـ ماشالله ! الان خیلی خوب به نظر می آی ... بار قبل رنگت مثل زردچوبه بود . هان ! برای گذاشتن قرار اومدی ، رفتنی شدیم ؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . ـ شاید هنوز آماده نیستی برای قرارمون ؟ ... گفت :  ـ  آماده ام ...  به مادرم هم گفتم . ـ اون چی گفت ؟ ـ گفت : « برید ببینید چی پیش میاد » خدیجه محکم به روی زانویش زد و گفت : ـ« خدا مردم آزار رو خونه خراب کنه !» ... و درد های کهنه اش تازه شد .  ـ «مردم آزار مگه من رو به این روز نینداخت ؟!  ...  بیا ، امروز و فردا پنجاه رو رد می کنم نه پسری دارم نه دختری . این همه دارایی و جاه و جلال، بیا و ببین ، وقتی نون خور ندارم چه فایده . ببینم اون روز رو که عزیزش جلو روش پرپر بزنه ! » ـ کی ؟ ـ« اون توله سگی که من رو جادو جنبل کرده ! سپردمش به خدایی که تو آسمون هاست ! » و بعد ساکت شد و در حالیکه به نقطه ی دوری خیره شده بود ادامه داد : ـ « یک روزی مثل امروز که جماعت از خونه م پراکنده شدن و رفتند توی این چهاردیواری بی کس و تنها سرم رو می ذارم می میرم ... حتی کسی برام گریه هم نمی کنه ... » ـ خدا نکنه ! ـ می دونم ، کسی هم سر قبرم بخواد بیاد کسی جز تو نیست . میایی و یک گوشه می نشینی و « جونم خدیجه » می گی و زار زار گریه می کنی .  خدیجه این را گفت و از چشمانش اشک سرازیر شد . دانه های درشت اشک مثل توپ های بیلیارد روی میز کوچک مقابلش ریخت و به نخودهای پراکنده ی روی آن خورد .  کمی بعد دماغش را بالا کشید و انگار که اتفاقی نیفتاده باشد با صدایی رسا گفت : ـ به من گوش کن ببین چی می گم . یک شب مهتابی که ماه درخشان و نورانیه و هیچ ابری تو آسمون نیست باید بریم اونجا ... ـ شب ؟ .. قبرستون ؟.. ـ آره دیگه ... نکنه می ترسی ؟ ... ـ ...  ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "