موضوع دیگر این که مادرش انگار از قصد غذای چرب می پخت و به او می خوراند تا چاق شود و چاقی خارج از اندازه اش باعث شود کسی طرف او نگاه نکند . به نظر می آمد مادرش از تنهایی می ترسید .   به همین خاطر به این روز افتاده بود ... بغضش را فرو خورد و به چربی های لایه لایه شکمش دست کشید . عجیب بود هرچه چاق تر می شد بیشتر به مادرش شباهت پیدا می کرد . غبغب او هم مثل مادرش روز به روز لایه ی چربی اضافه می کرد و وقتی می نشست شکمش هم مانند او روی ران هایش می افتاد . انگار روز به روز تفاوت سنی شان کمتر می شد .  این اواخر وقتی با مادرش به کوچه و بازار می رفت کسانی بودند که آن ها را اشتباه می گرفتند. انگار دو خواهر همسن و سال و در یک قد و قامت بودند . فرق شان این بود که مادرش مثل او ریش و سبیل نداشت .   مادرش با صورتی که از گرما و بخار غذا سرخ شده بود از کنار در گفت : «ـ بیا بشین تا برات بیارم ... »و ناپدید شد و لحظه ای بعد با کاسه های بزرگ مخصوص آش که بخار از آن ها بلند بود وارد شد و حلیم ها را روی میز گذاشت و بعد از آن دوشابی را که آورده بود روی کاسه ها ریخت و یکی از آن ها را جلوی او هل داد و گفت :« بسم الله ... شروع کن ! بخور قوت بگیری ... » جواب داد : « نه اینکه قوت ام تموم شده ... » و به روغن کهربایی رنگی که روی حلیم جمع شده بود نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد .   مادرش کاسه را جلو کشید و از یک کنار حلیم چرب آغشته به دوشاب را با قاشق برداشته و در حالیکه به آن فوت می کرد شروع به خوردن کرد .   قاشق را بی اختیار درون کاسه حلیم چرخاند و فکر کرد به محض این که این حلیم چرب را بخورد خواب به سراغش آمده ، بلند خواهد شد تا برای بیرون آوردن لباس شب به اتاق خواب رفته و آن جا در حالیکه رختخواب هنوز از دمای بدنش گرم است به خواب رفته و تا جاییکه امکان داشت بخوابد و بخوابد ... و وقتی زمان زیادی از ظهر گذشته در حالیکه گرسنه است بیدار شده و از غذایی که مادرش برای شام آماده کرده خواهد خورد ... و باز خواب به سراغش خواهد آمد ...   مادرش با هر قاشقی که به دهان می برد با لذت « به به !»ای می گفت و دهانش را چنان صدا می داد که انگار درون بدنش زخمی وجود داشت که  حلیم مثل مرهم روی زخم می ریخت و دردش را تسکین می داد .   قاشق را در حلیم آغشته به دوشاب فرو برد و خواست به سمت دهانش ببرد که حالت تهوع به سراغش آمد ... قاشق را درون کاسه انداخت و کاسه را به عقب هل داد و گفت : «ـ این چه غذایی یِ ؟ » ناگهان صورت مادرش زرد شد . او سر خود را تکان داد و بلند شد و گفت : « ـ اشتها ندارم ... » قاشق پر از حلیم در دست های مادرش  ماند . ـ آخه چی شد ؟  در حالیکه به اتاق می رفت گفت : « حالت تهوع دارم ... » ومادرش پشت سر او گفت : « شاید مریض احوالی ؟ » صدای مادرش را نشنید و یا اگر هم شنید جوابی نداد و به اتاقش رفت و در را بست و جلوی آینه ایستاد . ادامه دارد... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "