غاز و قیچی     اوستا بالای نردبان ایستاده بود . پشت پیراهن سرمه ای اش که از شستن زیاد به آبی می زد شوره بسته بود .   حلب های تازه کوبیده شده ی شیروانی چشم را خیره می کرد . نیم رخش به سمت من بود و چند میخ کنار لبش . داشت ناودانی ها را که قسمت حساس کار بود و زحمت زیادی می برد ، نصب می کرد . در همان حال با گوشه ی چشم غازهای سفید و خاکستری را که زیر پایش در حال چریدن علف های کنار دیوار بودند ، می پایید .   لب اش بند بود و به همین خاطر با چشم و ابرو اشاره کرد که به او لوازم برسانم . برگشتم سمت درخت انار جنگلی وسط حیاط که شاخه هایش پر از میوه بود و خیال دانه های ترش اش آب به دهانم می انداخت .   چند قطعه از ناودانی ها و مقداری  میخ دستم بود و به سمت اوستا محمود برنگشته بودم که شنیدم غازها هراسان به اطراف دویدند . سرکه برگرداندم ، دیدم یکی از آنها کنار نردبان افتاده به بال بال زدن . تا خودم را به حیوان زبان بسته برسانم اوستا پایین آمده بود و قیچی حلب بری را از کنار پرنده برداشته و آرام گذاشت داخـل کیسه ی برزنتی ای که با تسمه ای به کمرش آویزان بود .       با سر و صدای غازها صاحب خانه بی خبر از همه جا خودش را سراسیمه از تلنبار به کنار ما رساند .   اوستا خطاب به او گفت : « سید شریف ! بجنب الان حیوون حروم می شه ! » :  « فدای سرت اوستا . فدای یک تار موت ! زبونم لال فکر کردم از بالای نربان افتادی !   خدا رو شکر کسی چیزیش نشد ! »   سید شریف دوید سمت اتاقک دود زده ای که کنار حیاط بود . اوستا ناودانی ها را می کوبید و من محو تماشای نیزار حاشیه ی مرداب بودم . سنجاقک ها مثل هواپیماهای جنگی به چپ و راست شیرجه می زدند و گاه روی کاکل نی ها آرام می گرفتند .   سید شریف در حالیکه چاقوی خون آلود را کنار چاه می شست داد زد : « عالیه ! عالیه ! بیا این حیوون رو پاک کن برای ناهار اوستا محمود و یوسف . »   سفره که پهن شد بوی برنج کته و خورشت فسنجان که ران های دُرشت غاز بی نوا درون آن خودنمایی می کرد ، اوستا محمود را دست پاچه کرد . سید شریف داشت نماز ظهر را می خواند که از اوستا پرسیدم : « قضیه ی این غازِ چی بود ؟ »   اول جواب نداد و سعی کرد خودش را به کوچه ی علی چپ بزند : « پسر کم حرف بزن ! اون ترب ها رو بذار دم دست ! » بشقاب ترب های سفید را که عالیه زن سید دم ظهر از باغچه بیرون کشیده بود را هل دادم سمت او و دوباره سوالم را تکرار کردم . نیم نگاهی به سید که در رکوع بود کرد و آهسته گفت : « بنده ساده ی خدا اگر غفلتاً اون قیچی از دستم در نرفته بود الان باید با این کته ، تخم غاز رو می خوردی نه این فسنجون رو! »