چند وقتی است که افتاده ام روی دور خاطره خوانی. خاطرات دفاع مقدس و دوران اسارت. در بین این کتاب ها نمونه های خوب و تاثیرگذاری هستند که به خوبی حماسه و درد و رنجی را که رزمنده ها و اسرای ایرانی متحمل شده اند نشان می دهند. درد و رنجی که از سوی همسایه ی غربی برما تحمیل شد بسیار مخرب و غیر قابل وصف است و با گذشت سال ها از پایان آن اثرات و تبعات آن هنوز ادامه دارد و تقریبا از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا کرده است.

  در میان این خاطرات شفاهی و گاه اسنادی که در میان کتاب ها آمده در شگفتم که رژیم بعث و صدام ملعون چگونه و به چه ترتیبی این تخم کین را در افرادش کاشت که این گونه بی رحمانه جوانان ما را به خاک و خون بکشند و حتی به اسرای دست و پا بسته ی ما را به فجیع ترین شکل مورد آزار و شکنجه و اعدام قرار بدهند. و روح خبیث و زشت خود را به نمایش بگذارند. زشتی هایی که به نظر من دست کمی از بلایایی که نازی ها بر سر دیگر اقوام آوردند نداشته و ندارد. نمونه ی آخرش را هم که در این روزها شاهد بودیم و هم وطن های عزیزمان چه زیبا آن ها را بدرقه کردند و غواصان مان را به دریایی از عشق سپردند ... و باز نشان دادیم ایران و ایرانی همیشه روح بزرگ و بلندی داشته . به بلندای دماوند ...

و وقتی کتاب پایی که جا ماند  اثر سید ناصر حسینی پور می خوانم، آن جا که در تقدیم نامه ی کتاب نوشته است :

به :

گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت.

نمی دانم، شاید در جنگ اول خلیج فارس به دست بوش پدر کشته شده

باشد.

شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس به دست بوش پسر کشته شده باشد.

شاید هم زنده باشد.

مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد

مردی که مرا سال ها در همسایگی حرم مطهر جدم،شکنجه کرد.

مردی که هر وقت اذیتم می کرد، علی جارالله، نگهبان شیعه ی عراقی،در

گوشه ای می نگریست و می گریست.

شاید اکنون شرمنده باشد.

با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید.

و آنچه بر من گذشت،

جز زیبایی نبود.

 و ما رایت الا جمیلا !

به این نکته بیش از پیش ایمان می آورم که ایران و ایرانی روح بلندی دارد که هیچ کس را یارای به ذلت کشیدن آن نیست .