بازیگر ماهری بود. از همان ابتدا خودش را زد به غش و ضعف. گفت : « کار من نیست. من نباید برانکارد بلند کنم . من نباید به مریض دست بزنم و ... » . اگر اشتباه نکنم یک سوم مسیر سی کیلومتری را همینطور زر زد و از اینکه باید یکی را در مرکز سی تی اسکن اجیر کنیم تا به شما برای حمل مریض کمک کند و هیچکس بی چشمداشت برای کسی کاری انجام نمی دهد و همه پولکی شده اند، گفت و گفت و گفت.  قصه ای که در آن ده کیلومتر ابتدای مسیر بارها و بارها تکرار شد و من اولین بار بود که زر زرهای یک آدم عوضی را با جان و دل می شنیدم و دم برنمی آوردم. و در این میان بیشتر سکوتم از بغضی بود که با هر بار نگریستن به چهره ی آرام مادر که بی هوش و حواس روی تخت آمبولانس افتاده بود درشت و درشت تر شده بود و داشت امانم را می بُرید. این قصه می توانست خیلی زود به اتمام برسد اما نمی دانم چرا با دانستن راه حل اهمال می کردم. تا این که چند قطعه اسکناس دُرشت را کنار دنده آمبولانس گذاشتم و این چون آبی بود بر روی آتش. و از این جا به بعد سیگارهایی بود که آتش به آتش روشن می شد و راننده ی آمبولانس رفته بود درون جلد واقعی خودش که همان شوفر اتوبوس بود و خاطراتی که این بار کشیده بود به زنبارگی ها و چشم چرانی ها و مسافران خانمی که همیشه از راننده جماعت برای روشن کردن سیگارشان طلب فندک می کردند ...