مقوای پاکت سیگار را از دستش گرفتم . خیس بود و نرم . دست هایش می لرزید . نمی دانم از خماری بود یا از سرما ؟ نسبت خونی با هم داشتیم . نسبت فامیلی دور ، از طرف پدری . جاز عروسی داداشم را با دوستانش سنگ تمام گذاشته بود . پرسیدم : « ممد تیمپو چرا اینجا وایستادی ؟ » گفت : « دارم حموم آفتاب می گیرم ! » پاک قاطی کرده بود . وسط چهارراه با دست هایی که به موازات شانه ها باز و صورتی که رو به آسمان بارانی گرفته بود ، ایستاده بود و به نقطه ای در آسمان خیره شده بود .ماشین ها با راننده هایی که صورتشان از تعجب ماسیده بود ، عبور می کردند .    آرام او را تا پیاده رو کشاندم . نگاهی به دست نوشته ی خیس روی باکس سیگار انداختم .حتم دارم زمانی که بیکار در ایستگاه اتوبوس نشسته بوده آن را نوشته . چند بار دیده بودمش در حال نوشتن . گفته بود برای رئیس جمهور نامه می نویسم . از او خواستم یک فکری به حال ما دوایی ها بکند . و هزار و یک خواسته ی دیگر که اگر به گوش کردن می ایستادم تا شب حرف می زد . دو لایه مقوای خیس به هم چسبیده بود . آرام سعی کردم باز کنم و شروع کردم به خواندن : « به نام خدایی که آخر رفیق بازهاست تل باز ها ، زید بازها ، کفتر بازها ، ماشین باز ها ساقی ها ، مطرب ها ، دزد و شیاد و عرق خور قاتل و جانی و نزول خور و هر چی روی زمین و تو کهکشون نشونده همه رو به یک چشم تو سفره اش کشونده خدایا از دستت شاکی ام ،با همه می شینی و پا می شی . با همه هستی و با هیچکس نیستی . پس چرا ما رو به این فلاکت نشوندی . این بود آخر رفیق بازی ؟! دیگه هیچ کس به صورتم نگاه نمی کنه .روزای بدی دارم . سرما و بارون امانم رو بریده . سرپناهی ندارم . مثل سگ می لرزم . تا فیها خالدونم خیس شده . ماشین هایی که با سرعت رد می شن به سر و صورتم آب می پاشن . با این سر و روی خیس کسی رغبت نمی کنه برام ترمز بزنه .   به قطره ای که از نوک دماغم داره می چکه خیره شدم . عجیب فکری شدم . فکر می کنم از اون قطره هم کمترم . شاید از آب روی پوزه ی سگ حسن سبیل که جلوی پلاژ داشت پرسه می زد هم بدتر !   خدا کنه سیگارهام خیس نشده باشه . شکم خالی سیگار نمی چسبه . آخرین بار که دسپتخت ننه ام رو خوردم یادم نمیاد . خدا بیامرز چه قدر پشت سرم گریه می کرد .     خدایا یک آشنایی چیزی برسون ! می دونم آخر رفیق بازهایی . باز هم خودت ! این همه نامه به این رئیس جمهور نوشتیم ، دریغ از یک جواب خشک و خالی ... »   و باقی کلمات انگار در مه غلیظی پنهان شده بودند . سر که بلند کردم  ممد میله ی جلوی در اتوبوس را گرفته بود داشت بالا می رفت . راننده خواست با توپ و تشر پیاده اش کند . اما او مثل سیریش به میله چسبیده بود و رها نمی کرد . راننده وقتی دید که دست تنها کاری از پیش نمی تواند ببرد در را بست و راه افتاد . پشت پلیور سرمه ای خیسش که به در شیشه ای تکیه داده بود ، این جمله را می شد خواند :

Let's go play