در یک دست چاقوی بلند و در دست دیگر مصقل شروع می کنم دو قطعه فولاد را نرم و آهسته بر روی هم کشیدن ... و زیر لب می شمارم ... یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش و چرخش دست ... یک ، دو ، سه و همینطور به ترتیب چاقو را در دست پشت و رو می کنم .  اعداد در ذهنم رج می شوند و مثل طلسمی مرا در بر می گیرند ...  بسته را می اندازم روی ترازو ، از آن جا روی تخته و چاقوی تیزی که می دود روی پوست و مفاصل و ضرباتی که گوشت را قطعه قطعه می کند ...ـ « آقا ! آقا ... ببخشید لطفن اون یکی رو برام کبابی خُرد کنید ! »   + اندر احوال این روزها