امروز صبح که راه افتادم به سمت محل کار صدای پارس سگ ها مرا ترساند. احساس می کردم در میان راه طعمه ی آنها خواهم شد. چون این روزها عکس ها و فیلم های مستندی از حیات وحش دیده بودم که شامل زندگی خرس های قطبی و گرگ های مناطق سردسیر بود. به پاره پاره شدن گوشت تنم فکر نکرده بودم . فقط یک صدا بود . صدای استخوان هایم را زیر دندان آن درنده ها شنیده و حس کرده بودم. و یا در حالت بسیار دلرحمانه تری لیسیده شدن استخوان های بدنم بود. اما خوب می دانستم که سگ های اطراف مجتمع با همه سر و صدایی که برای هم می کنند به کسی حمله نکرده اند. خیلی راحت از کنارشان عبورکرده بودم . با همه ی این احوال علاقه ی شدیدی به جویده شدن داشتم . درست مثل تکه استخوان مرغی که امروز صبح سعید جلوی توله سگ مقابل ورودی رستوران پرت کرد . من پیش خودم در حال ایراد گرفتن به حیوان بودم که: «  چرا کله ی سحر آمده مقابل رستوران ؟ مگر هوس چای شیرین ده بار جوشیده کرده ؟ » از دیدن صحنه جا خورده بودم. مردی که پشت سرم در صف ایستاده بود دست در جیب اش کرده بود و از کیسه ای پلاستیکی چند تکه استخوان مقابل توله انداخته بود. به شوخی می خواستیم زبان بسته را در صف صبحانه جا بدهیم اما خزیده بود کنار توری محوطه ی شرکت و شروع کرده بود به دندان زدن استخوان .

  صبحانه یک گوجه بود و یک تخم مرغ آبپز و یک نان لواش . نمی دانم کدام باب میل جناب توله بود . می توانستم با تخم مرغ شروع کنم. تا به حال امتحان نکرده بودم تا ببینم یک سگ در مقابل تخم مرغ آبپز چه واکنشی نشان می دهد. حتم دارم که علاقه ای به گوجه ندارد اما حتمن غذای راحت الحلقومی چون تخم مرغ آبپز را در یک چشم برهم زدن می بلعید .علاقه چندانی به این صبحانه نداشتم اما گزینه ی دیگری نبود و باید خندق بلا را پر می شد وگرنه تا دوازده و نیم ظهر خبری از غذا نبود .

  این روزها خیلی سعی کرده ام از پنج تا توله ای که در وعده های غذایی مقابل رستوران می پلکند عکس بگیرم اما موقعیت مناسبی پیدا نکرده ام . هر بار که می بینم شان بزرگ تر شده اند. این سگ ها در مقایسه با آدم ها رشدشان محسوس تر است . در همین چند هفته که هر روز می بینم شان به سرعت رشد می کنند. از آن توله های شیرخواره تبدیل به توله هایی شده اند که استخوان می جوند. تمام استخوان های تنم می خارند. دلم می خواهد استخوان هایم توسط یک گرگ گرسنه جویده و نرم شود. این بهتر از کشته و زخمی شدن در جنگ است . این بهتر از مرگ در قحطی و گرسنگی است . این بهتر از شرمندگی است . خواستم از جنگ ننویسم گرسنگی آمد به سراغم . شکم گرسنه که خواب جنگ نمی بیند... خواب نمی ببیند ... سراب می بیند . سال هاست که سراب می بینم . آب می بینم . همه چیز را نقش بر آب می بینم ... 

«بچه ها امروز حقوق خرداد رو می دن ؟ ... بابا تیرماه هم تموم شد ... من یکی یه قرون ندارم ...  .» تنها زمزمه ای است که از گوشه و کنار می شنوم ...