هوای بارانی این روزها خیال ام را کشاند به یاد روزهای دور و شعری از گلچین گیلانی . شاعری که هر چه به ذهنم فشار آوردم جز چند بیت از شعر معروفش چیزی به یاد نداشتم و سال ها بود که گهگاه همان چند بیت را بسته به حال و هوایی که در آن سیر می کردم زیر باران می خواندم . اما همه چیز به همان چند بیت کوتاه ابتدای شعر ختم می شد . دیشب حس کنجکاوی و اشتیاقِ مرور دوباره ی آن شعر زیبا مرا کشاند پای جستجوی ردی از این شعر در فضای اینترنت . جستجوی ام زیاد طول نکشید . آنچه یافتم بسیار زیباتر و خیال انگیزتر از ابیاتی بود که به خاطر سپرده بودم و با حسی آمیخته از بازگشت به روزهای دبستان تا پرسه های عاشقانه ام زیر باران شروع به خواندن کردم و باران در من باریدن گرفت: باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه. من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده. پ ن : بر حسب اتفاق این یادداشت مقارن شد با 29 آذر سالگرد در گذشت این شاعر ، روحش شاد ! باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان مى خورد بر بام خانه. من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده. شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو، باز هر دم می پرند این سو و آن سو. می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی آسمان امروز دیگر نیست نیلی. یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان: کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چُست و چابک. از پرنده، از چرنده، از خزنده، بود جنگل گرم و زنده. آسمان آبی، چو دریا یک دو ابر، این جا و آن جا چون دل من، روز روشن. بوی جنگل تازه و تر، همچو می مستی دهنده. بر درختان می زدی پر، هر کجا زیبا پرنده. برکه ها، آرام و آبی برگ و گل هر جا نمایان، چتر نیلوفر درخشان، آفتابی. سنگها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را، بس وزغ آن جا نشسته، دمبدم در شور و غوغا. رودخانه، با دو صد زیبا ترانه، زیر پاهای درختان چرخ می زد همچو مستان. چشمه ها چون شیشه های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه، توی آن ها سنگریزه، سرخ و سبز و زرد و آبی. با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو، می پریدم از سر جو، دور می گشتم ز خانه. می پراندم سنگریزه تا دهد بر آب لرزه، بهر چاه و بهر چاله، می شکستم « کرده خاله » * می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی. ، می شنیدم از پرنده داستان های نهانی، از لب باد وزنده، رازهای زندگانی. هر چه می دیدم در آنجا بود دلکش، بود زیبا، شاد بودم. می سرودم: « - روز ! ای روز دلارا ! داده ات خورشید رخشان این چنین رخسار زیبا ورنه بودی زشت و بی جان. این درختان، با همه سبزی و خوبی گو چه می بودند جز پاهای چوبی! گر نبودی مهر رخشان؟ روز ای روز دلارا گر دلارایی است از خورشید باشد ای درخت سبز و زیبا! هرچه زیبایی ست از خورشید باشد. اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره آسمان گردید تیره. بسته شد رخساره ی خورشید رخشان ریخت باران، ریخت باران. جنگل از باد گریزان چرخ ها می زد چو دریا دانه های گرد باران پهن می گشتند هر جا. برق چون شمشیر بران پاره می کرد ابرها را تندر دیوانه غران مشت می زد ابرها را. روی برکه مرغ آبی از میانه، از کناره، با شتابی چرخ می زد بی شماره. گیسوی سیمین مه را شانه می زد دست باران بادها، با فوت، خوانا می نمودندش پریشان سبزه در زیر درختان رفته رفته گشت دریا توی این دریای جوشان جنگلِ وارونه پیدا. بس دلارا بود جنگل. به! چه زیبا بود جنگل ! بس ترانه، بس فسانه بس فسانه، بس ترانه بس گوارا بود باران. به ! چه زیبا بود باران! می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی، پندهای آسمانی: « - بشنو از من. کودک من! پیش چشم مرد فردا، زندگانی - خواه تیره، خواه روشن - هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »  * چوب یا نی بلندی که بر سرش قلابی دارد و برای کشیدن سطل آب از چاه استفاده می شود .