« بعد شروع کردم به فکر کردن، سعی می کردم نکنم، ولی فکره مدام یهویی غافلگیرم می کرد . تازه فهمیدم چی کار کرده م . یه مَردیو کشته بودم . یه مَردیو کشته بودم تا به یه زنی برسم . اختیارمو داده بودم دستِ اون زن، یعنی الان تو دنیا یه کسی وجود داشت که می تونست به یه اشاره ی انگشت کاری کنه حکمم مرگ باشه . همه ی این کارها رو برا خاطر اون کرده بودم و حالا دلم می خواست تا وقتی زنده م دیگه هیچ وقت نبینمش .   کُل خرجش همینه، یه چیکه ترس، که عشق ببُره و تبدیل بشه به نفرت » برگرفته از کتاب " غرامت مضاعف "  جیمز مالاهان کِین ، بهرنگ رجبی ، نشرچشمه