منتظر بودم. خیابان یکطرفه بود. غرب به شرق. نگاهی انداختم به انتهایش . خبری از اتوبوس نبود.انتظارم کمی طولانی شده بود.دوباره برگشتم به فکر موضوعی که از چند لحظه قبل برایم سوال شده بود. دو دبیرستان مقابل هم، یکی دخترانه و دیگری پسرانه ؟ طبقات و پنجره هایی رودر رو که می شد حتی با ایماء و اشاره دو نفربا هم تبادل محبت کنند.

  چطور این اتفاق افتاده بود و گوشه ای از آسمان به زمین نیامده بود شگفت انگیز بود. یادم آمد دهه ی شصت و هفتاد حتی ترتیب  تعطیلی مدارس دخترانه و پسرانه با فاصله ی زمانی نیم ساعته طراحی می شد تا خدای ناکرده در حین آمد و رفت دانش آموزان ناموسی برباد نرود. در همین افکار غوطه ور بودم که سمند سفیدی در ترافیک خیابان به آرامی از مقابلم گذشت. چشمم به دخترکی که روی صندلی عقب نشسته بود و صورت زیبای قاب شده در مقنعه اش را به سمت پنجره داشت افتاد. نگاه مان به هم گره خورد و لبخندی زدم. لبخندم را با چشمکی استادانه جواب داد که ماتم کرد. انگار چند ثانیه ای زمان برایم متوقف شد.

  وقتی دور می شد هنوز لبخند روی لبش بود. انگار این بار به بلاهت من می خندید. کمی بالاتر اتومبیل راهنما زد و به کوچه ی شهید بیابانی پیچید  ومن ماندم سوال دیگری افزوده شده به انبوه پرسش های بی جوابم .