فلافل فروشی سر خیابان میکائیل زن و مردی جنوبی اند که با هم به عربی صحبت می کنند . دوست دارم حین آماده شدن سفارش ها همان جلو کنار اجاق بایستم و به حروف و کلمات غلیظی که بین شان رد و بدل می شود گوش کنم .    مرد سبزه رو است و همیشه سرش را می تراشد و روی سر تراشیده اش که از گرمای اجاق و عرق برق می زند کلاه بیسبال می گذارد . قیافه اش چیزی در حد کپی برابر اصل خواننده ای است آن طرف آبی .   با نیم نگاهی به من و نیمی از حواسش که به گلوله هایی که درون روغن داغ غوطه ورند می گوید : « خدایا ! مگه می شه کل هفته یک بند بارون بیاد ؟! »  زن در حالیکه خیارشور و دیگر مخلفات را درون نان و مابین گلوله های سرخ و طلایی فلافل جا می دهد جواب می دهد : « جاسم اومدی شهر بارون نه ! » « آقا شما رو به خدا ! بچه جنوب از دل گرما و شرجی چهل درجه اومده تو دل بهشت کفر می گه ! » ـ « فوزیه ! کـفر چیه ! جان خودم اگه همـین جور بارون بباره ســـر کچل من هم چمــناش سبز می شه ! » می گویم : « آره ! گرما و شرجی و خورشیدی که همیشه می تابه ! ... اما اینجا اونطور نیست . شاید یک هفته اصلن روی خورشید رو نبینید . عادت می کنید . »  زن به تایید می گوید : « آره جاسم آقا راست می گه عادت می کنیم !... زود عادت می کنیم .»