خانلار یک آن دید چند ماشین جلوی در توقف کردند و پلیس ها از آن ها پایین پریدند . ده پانزده نفر می شدند . مرد متعجب شد . ناگهان دید که پسرش هیبت را دستبند به دست از ماشین پیاده کردند . پلیس ها بیل و تبر و وسایل دیگری در دست داشتند . شروع کردند به کندن وسط حیاط . خانلار از بهت خشکش زده بود . هیبت به اتهام حقه بازی و کلاهبرداری زندانی بود .   برای چه حالا او را اینجا آورده بودند ؟ پلیس ها دنبال چه می گشتند ؟ هیبت جلو آمد و با پدرش احوالپرسی کرد . زن و بچه ها به حیاط ریختند و شروع کردند به لیسیدن هیبت . هیبت با دست های بسته بچه ها را بغل کرد و صورت شان را بوسید . یک دختر و دو پسر داشت . بزرگ ترین شان کلاس پنجم بود .   پلیس ها چیزی پیدا نکرده و نزد هیبت آمدند : ـ پس کو ؟ کجاست ؟ هیبت با اطمینان گفت : ـ برید کنار حصار رو بگردید . این بار کنار حصار را کندند . روی میزی که بیرون بود چای ، داخل قندان، قند و کانفت و درون ظرفی مربا گذاشته بودند . پلیس ها چای خوردند و هیبت هم با آنها همراه شد .   پلیس ها بعد از اینکه یکی دو جای دیگر را کندند از هیبت پرسیدند : ـ گفته بودی توی حیاط سلاح مخفی کردی ؟ پس کو سلاح ها ؟ هیبت قهقهه ای زد و خنده کنان گفت : ـ سلاح کجا بود ؟ برای پدر ، مادر ، بچه ها و خانواده ، برای حیاط و کوچه و محله دلم تنگ شده بود . آنقدر که نگو و نپرس . کی می خواست من رو بخاطر این بیاره اینجا ؟! فکر کردم چی کار کنم ، شایعه کردم که توی حیاط سلاح مخفی کردم . از کنار این بی اهمیت نمی گذشتید . تا گفتم بلافاصله گروه عملیات تشکیل دادید و من رو هم آوردید سر خونه و زندگیم . کلک ام خوب گرفت . آره ، برادرها ، مادر و پدرم ، بچه ها ، زنم و کوچه و محل را دیدم . از این گذشته از سماور هم چای خوردم . الآن دوباره من رو می تونید برگردونید زندان . * نوشته ی : عاکف عباس اف ، ترجمه از آبلوموف