به دومین ماه بهار پا گذاشته بودیم . بهار انگار چند روزی به مرخصی رفته بود. و ننه سرما داشت از خجالت مان در می آمد. مسیر مجتمع تا خیابان اصلی پنج دقیقه بود. اما از باد تند و سردی که می وزید گونه هایم سِر شده بود.

  از کنار زن میانسالی گذشتم که داشت با گوشه ی شالش صورتش را می پوشاند . می خواستم بپرسم " خواهر! من اشتباه نیومدم ؟ اینجا راست راستی بهاره ؟!  " و چشمم به مرد جوانی افتاد که از اتومبیل شاسی بلند کره ای پیاده شد .  حواسم رفت پی او . آستین کوتاه پوشیده بود و در حالی که از زور سرما بازوهای لخت اش را با دو دست می پوشاند دو سه گامی جهید و خودش را به صندوق صدقات رساند. بی درنگ مبلغی درون آن انداخت و دوباره به ترتیبی که انگار زیر پنجه هایش فنر کار گذاشته باشند برگشت سمت ماشینش . نفهمیدم صدقه سر ماشینش بود یا خودش !

  رسیده بودم کنار خیابان و تاکسیِ میدان نماز برایم بوق زد . ننه قبل از سوار شدن، چند سیلی آخر را مهربانتر حواله ی گونه هایم کرد . باسن مبارک که روی صندلی تاکسی آرام گرفت کلاه لباسم را از سرم برداشتم و نقاب کلاه بیسبال ام را کمی کشیدم سمت چپ تا از اشعه ی آفتاب در امان باشم . آدمیزاد است دیگر، نه طاقت سرما دارد و نه گرما .

  مرحله ی اول سفردرون شهری را صمٌ بکم گذراندم . مرحله ی دوم راننده جوان با اندی و سندی و " آهای دختر چوپون " از شرمندگی مسافرها درآمد تا رساندمان مقابل ایستگاه مترو . در طول مسیرم تا دانشگاه اطرفم پر از گوسفندهایی بود که مدام بع بع می کردند و من هم در خیال چشم می گرداندم ببینم کدام سوی دشت سرسبزتر است که گله را به آن سمت ببرم . گهگاه یکی از دو سگ ام به سمتی می دوید و پارس می کرد و پوزه درون سوراخی می کرد. انگار دنبال موش یا خرگوشی بود .

  دستفروش گنده ای که از سر و کولش کمربندهای کوچک و بزرگ آویزان بود و صدای نخراشیده ای داشت رشته ی خیالم را پاره کرد . به میدان رسیده بودم . حدود یک ربعی دیرتر از هفته های قبل .

  ساعت ناهاری بود. از لابی پر سر و صدای دانشگاه بیرون آمدم. با اینکه ظهر بود و آفتاب وسط آسمان ، اما ننه اجازه نمی داد تو سایه جا خوش کنی . هوس یک نیمکت آفتابگیر کرده بودم . درست مثل پیرمردهای روستایی  که چمباتمه نشسته و تکیه می دهند به دیوار کاهگلی و خایه شُل می کنند...

 

اینجا که رسیدم استاد گفت : « آبلو شرم و حیا کن ! بیا بشین نمی خواد ادامه بدی ! بیا بشین زوائد کار رو اصلاح کن ! .... » و خطاب کرد : « دختر بندباز شما بیا بخون ! »

 گفتم : « آخه استاد مطلب سرد و بیات می شه تازه داشتم به اصل ماجرا می رسیدم ... »

گفت : « بله ! صد در صد ... »

و با اجبار نشستم که اصلاحیه  را اعمال کنم ... تا ادامه به کجا بیانجامد ؟ 

فعلن !