آن روز عصر

وقتی قطرات باران

دفتر جا مانده ات را

روی ایوان

خیس کرد

کلمه ها

دوباره جان گرفتند و

رُستند و

سرک کشیدند

به سمت پرچین و

 پنجره ی همسایه.

در قاب پنجره ای آن سوتر

کسی گیسوانش را

به دست شانه سپرده بود.