می خواستم شعری بنویسم خواب آمد به سراغم خواستم چشمانم را فرو بندم بدهکاری ها ذهنم را انباشتند دریای ذهنم مواج شد و کشتی هایم غرق . حال نه شاعری بی خوابم نه بازرگانی ورشکسته من شب زده ای خیابانگردم در به در دنبال داروخانه ای شبانه روزی شب بخیر آقای دکتر ! : لطفاً دیازپام ده یک ورق کافی ست .